قصهی همه غروبهای امیررضا مثل امروز است که لباسهای تمیز خود را میپوشد، دست در دست مادر روانه مسجد میشود، تا به مسجد میرسد آستینهایش را بالا میزند، کنار حوض مینشیند و وضو میگیرد. بعد داخل مسجد شروع میکند به صف کردن نمازگزارها و بچهها. با صدای بلند، طوری که نگاه نمازگزاران آشنا و همیشگی مسجد و رهگذران غریبه محله را جلب میکند میگوید: «نمازخوانها به صف!»