پیامبر خدا(ص) پس از فتح مکه چند روز بیشتر در مکه نماند و در روز بیست و نهم ماه رمضان سال هشتم هجری و بنابر قولی در پنجم ماه شوال برای خاموش کردن فتنه قبیله هوازن به سمت حنین حرکت کرد
1.زمینه جنگ حنین
قمی
می نویسد:وقتی رسول خدا(ص) برای فتح مکه از مدینه خارج شد چنین وانمود
کرد که می خواهد به جنگ هوازن برود. هوازن مطلع شده و به حالت اماده باش
کامل درامدند
از سوی دیگر پیامبر
خدا(ص) با فتح مکه مشرکانقریش را که یکی از سه دشمن جدی اسلام و اصلی ترین
انها بودند شکست داد دو گروه دیگر یکی طائفه هوازن بود که هم زمان با شنیدن
خبر حرکت رسول خدا(ص) از مدینه خود را اماده کرده بود و دیگری طائفه ثقیف
بود که در شهر طائف مستقر بود این دو گروه پس از فتح مکه بنای سرکشی
نهادند.بنابراین قبل از این که رسول خدا(ص) مکه را ترک کند می بایست شورش
انان را بر طرف میکرد. رهبری هوازن در دست مالک بن عوف نصری بود که سی سال
بیشتر نداشت.واقدی می نویسد:او مرد محترمی بود که از روی تکبر و نخوت
پیراهن بلندی می پوشد که بر زمین کشیده می شد. از هوازن قبیله های
نصر،جشم،سعد بن بکر(همان فبیله حلیمه سعدیه مادر رضاعی پیامبر(ص) او عده
کمی از بنی هلال دور مالک و احلاف نیز فرماندهی مالک بن عوف نصری را
پذیرفتند.مالک بن عوف سپاه خود را در منطقه اوطاس (در سه منزلی جنوب مکه)
تشکیل داد و دستور داد تا همه ی سپاهیان،زنان و کودکان و نیز شتران، گاوان و
گوسفندان خود را به همراه بیاورند تا همه بدانند که باید از جان و ناموس و
مال خود دفاع کنند.
طبری از امام
صادق روایت م یکند: دُرَید بن حِمَّه از بنی جُشم که پیرمرد کهن سالی بود
همراه هوازن بود. آنها او را آورده بودند تا از رأی و نظراتش استفاده کنند.
وقتی به اوطاس رسیدند، گفت: جای خوبی برای تاخت و تاز اسب است، زیرا نه
سنگلاخ و خشن است و نه زیاد نرم و ماس های، ولی چرا صدای شتر و الاغ و گری
هی اطفال را م یشنوم؟! گفتند: مالک به افراد دستور داده که زن و بچه ها را
بیاورند. پرسید: مالک کجاست؟ مالک را فرا خواندند و آمد. به او گفت: چرا
صدای شتر و الاغ و گریه اطفال را میشنوم؟ مالک گفت: میخواستم پشت سر هر
مردی اهل و عیال و اموالش را قرار دهم تا برای حفظ آنها به شدت بجنگد و
فرار نکند. گفت: وای بر تو! کار خوبی نکردی که ناموس هوازن را به زیردست و
پای اسبان آوردی! مگر چیزی م یتواند آدم شکست خورده را به جنگ بازگرداند؟
بدان که جز مردان شمشیرزن به دردت نم یخورند و اگر ای نها همراهت باشند،
مال و اهل و عیال خود را رسوا کرده ای!
مالک
گفت: تو پیر شد های و عقلت هم پیر شده است. دُرید گفت: اگر من پیر شد هام،
تو باید بدانی که به خاطر ب یعقلی و کوتاه نظری، قومت را ذلیل کرده ای! من
چنین روزهایی را شاهد بود هام و از غایبان نبود هام!
پس
دُرید گفت: بحبوب هی جنگ است. ای جماعت هوازن به خدا سوگند که این راه
خوبی نیست که در پیش گرفت هاید. این باعث رسوایی ناموس شما میشود و دشمن را
بر شما چیره م یکند. به قلعه های ثقیف پناه ببرید و مالک بن عوف را رها
کنید و باز گردید. مالک که دوست نداشت، نظر دُرید پذیرفته شود، شمشیرش را
وارونه به زمین گذاشت و گفت: ای جماعت هوازن! به خدا سوگند یا باید از من
اطاعت کنید و یا اینکه بر نوک شمشیرم م یخوابم تا از پشتم بیرون آید. او
میخواست اسمی از دُرید در میان نباشد و به نظر او عمل نشود. بعضی از
هواداران به بعضی دیگر گفتند: به خدا اگر از دستورات مالک سرپیچی کنیم، او
که جوان است خود را میکشد و ما با این پیرمرد باقی میمانیم که اهل جنگ
نیست.
برای همین تصمیم گرفتند که با مالک باشند.
2. آمادگی برای جهاد
وقتی
رسول خدا آگاه شد هوازن در أوطاس اجتماع کرد هاند، قبایل مختلف را جمع کرد
و آ نها را به جهاد تشویق نمود و ب ه آنها وعد هی پیروزی داد و فرمود:
خداوند به او وعده داده است که اموال و زنان و فرزندا نشان را غنیمت او
قرار خواهد داد.
هزار نفر از
«بن یسلیم » همراه رسول خدا بودند که حضرت خالد بن ولید را به فرماندهی
این هزار نفر تع یین کرد و آ نها را به عنوان مقدمه لشکر، پیش فرستاد. هم
چنین دستور داد همان افرادی که به هنگام ورود به مکه، پرچمدار بود هاند پرچ
مها را بردارند و پرچم بزرگی را بست و به علی داد.
هم
چنین به اطلاع پیامبر رسید که صفوان بن بنی امیه که در فتح مکه امان
یافته بود و هنوز مشرک بود و مهلت یافته بود فکر کند و اسلام بیاورد صد
زره در اختیار دارد. حضرت زره ها را از او عاریه گرفت و ضامن شد که پس از
جنگ آ نها را سالم به او بازگرداند. رسول خدا ، عتاب بن اسُید اموی را که
جوانی در حدود بیست سال بود، بر اهل مکه امیر قرار داد تا سرپرست کسانی
باشد که در جنگ شرکت نم یکنند و برای آ نها نماز جماعت اقامه کند و معاذ بن
جبل خزرجی را برای تعلیم احکام و فقه معین کرد و برای رفع هوازن با دوازده
هزار نفر سپاه که ده هزار نفر آن همراهان او از مدینه و دو هزار نفر از
مکه بودند، به سوی حنین حرکت کرد. حنین ناحی های بین مکه و طائف است که
حدودا چهل کیلومتر از مکه فاصله دارد.
غرور سپاه اسلام از زیادی لشکر
نخستین
چیزی که در این حرکت جلب توجه کرد، کثرت سپاه اسلام بود. مسلمانان که
تعداد زیاد لشکر خود را دیدند، گمان کردند که هیچ گاه شکست نخواهند خورد.
به نقل واقدی، ابن سعد و بلاذری، ابوبکر با نگاهی به فزونی جمعیت مسلمانان
به پیامبر اکرم 6 گفت: امروز از ناحیه کمی جمعیت شکست نمیخوریم. بلافاصله
این آیه نازل شد: «لقََدْ نصََرَکُمُ الله ف ی موَاطِنَ کَثیرَة وَ یوَْمَ
حُنیَْنٍ إذِْ أعَْجَبتَکُْمْ کَثرَْتکُُمْ فلَمَْ تغُْنِ عنَکُْمْ شَیئْا
وَ ضاقتَْ علَیَکُْمُ الرْأَْضُ بمِا رَحُبتَْ ثمَُّ وَلیَّتْمُْ
مدُْبرِینَ * ثمَُّ أنَزَْلَ الله سَکینتَهَُ علَ ى رَسُولهِ وَ علَىَ
المُْؤْمنِینَ وَ أنَزَْلَ جُنُودا لمَْ ترََوْها وَ عَذَّبَ الذَّینَ
کَفَرُوا وَ ذلکَِ جَزاءُ الکْافرِی ن؛ همانا خداوند شما را در معرکه های
بسیارى یارى کرده است، و نیز در روز «حُنَین »؛ آن گاه که کثرت افرادتان
شما را مغرور ساخت، اما آن لشکر زیاد به کار شما نیامد و زمین بدان فراخی
بر شما تنگ شد تا این که همه رو به فرار نهادید. آن گاه خدا آرامش خود را
بر رسول خدا و مؤمنان فرو فرستاد و لشگرهایی از فرشتگان که شما نم یدیدید
به مدد شما فرستاد و کافران را به عذاب و ذلتّ افکند و این کیفر کافران
است. »
بسیاری از این لشکر،
مسلمانانی بودند که طی دو سال پس از صلح حدیبیه ایمان آورده بودند و آشنایی
عمیقی با معارف توحیدی نداشتند و برخی دیگر کسانی بودند که هنوز اسلام
نیاورده، اما از هم پیمانان مسلمانان بودند و یا امان یافته بودند.
3. تکرار تاریخ و درخواست از پیامبر
حارث
بن مالک میگوید: کافران قریش و بادیه نشین ها، درخت سبز بزرگی داشتند که
سالی یک بار دور آن جمع میشدند و برای آن گوسفند و شتر قربانی میکردند و
اسلحه های خود را به آن آویزان میکردند و بدان جهت، به آن درخت «ذات انواط »
میگفتند؛ یعنی درختی که سلاح به آن آویزان شده است. آن ها در اطراف آن
درخت اعتکاف میکردند.
حارث
میگوید: از آن جا که ما تازه مسلمان بودیم، به هنگام حرکت به سوی حنین،
وقتی در راه درخت بزرگ و سرسبزی را م یدیدیم، رسول خدا را از هر طرف مورد
خطاب قرار م یدادیم و میگفتیم: برای ما هم ذات انواط بزرگ قرار بده، چنان
که آ نها صاحب ذات انواط هستند. رسول خدا فرمود:
الله
اکبر. سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، شما همان حرفی را زدید که بن
یاسرائیل به موسی گفتند: «اجْعَلْ لنَا إلِهاً کَما لهَُمْ آلهَِةٌ قالَ
إنِکَُّمْ قوَْمٌ تجَْهَلوُ ن؛ برای ما هم بتی قرار ده، چنان که اینان بت
هایی دارند. موسی گفت: شما مردمی نادانید. »
این
کار از سن تهای جاهلیت است و آیا شما میخواهید به سنت های جاهلیت عمل
کنید؟ رسول خدا به سرعت حرکت م یکرد تا این که مردی آمد و گفت: ای رسول
خدا، عد های از لشکر عقب ماند هاند! حضرت از اسب پیاده شد و توقف کرد تا
همه به او رسیدند و نماز عصر را به جای آوردند. پس از نماز، سوار های نزد
پیامبر آمد و عرض کرد: ای رسول خدا! من از فلان کوه بالا رفتم و هوازن را
دیدم که همراه زنان و فرزندان و اموال و شترهایشان در در هی حنین استقرار
یافت هاند.
رسول خدا لبخندی زد
و فرمود: به خواست خدا، فردا آ نها از غنائم مسلمانان خواهد بود. سپس رسول
خدا فرمود: آیا کسی نیست که امشب نگهبانی بدهد؟ أنیس بن ابی مرثد غنوی
گفت: من چنین خواهم کرد. حضرت فرمود: برو بالای همان کوه بایست و از اسب
خود پیاده نشود، مگر برای نماز یا قضای حاجت و مواظب باش که از پشت سر به
تو حمله نشود.
4. آمادگی برای جنگ
در
تفسیر قمی آمده است: مالک بن عوف به قوم خود گفت: هر کدام از شما زن و
فرزند و اموالش را پشت سر خود حرکت دهد و غلاف شمشیرهایتان را بشکنید و در
شیاره ای این منطقه در لابلای درختان مخفی شوید و فردا صبح که هوا هنوز
روشن نشده است، به طور دست هجمعی به یک باره بر آ نها
حمل هور شوید و آن ها را نابود کنید. همانا محمد تاکنون به قومی برخورد نکرده است که فنون جنگ را خوب بدانند.
آن
شب مالک افراد خود را در در هی «حنین » آماده کرد. حنین منطق های بود که
دارای شیارها و پستی و بلند یهای زیادی بود. او به افرادش دستور داد متفرق
شوند و در این شیارها پناه بگیرند و به یکباره بر محمد و اصحابش حمل هور
شوند.
سهل بن حنظله انصاری از
سپاه اسلام گزارش م یدهد: آن شب تا سپیده دم خوابیدیم، در سپیده دم آماده ی
نماز شدیم. رسول خدا از چادرش خارج شد و برای ما نماز را اقامه کرد. پس از
آن که نماز را سلام داد، او را دیدم که به لابلای درختان نگاه م یکند...
أنیس بن ابی مِرثد که نگهبان شب بود، آمد و عرض کرد: ای رسول خدا! تا سپید
هدم بیدار بودم و در این مدت کسی را ندیدم. حضرت به او فرمود: برو از اسب
پیاده شو؛ سپس فرمود: از عهده ی این شخص برنم یآید که بعد از این کاری را
به او بسپاریم.
5. هجوم ناگهانی و فرار مسلمانان
رسول
خدا اصحابش را آماده کرد و ص فهای آنان را منظم نمود. خودش بر قاطر سفیدش
دُلدُل سوار شد در خبر عباس است که حضرت بر قاطر شهباء سوار بود و ده زره و
یک کلا هخود پوشید و در میان لشکر خود حرکت کرد و آ نها را به جنگ تشویق
نمود و به آ نها بشارت داد: اگر ثابت قدم باشید پیروز میشوید. رسول خدا
شعار مهاجران را «بنی عبدالرحمان » و شعار أوس را «بنی عبیدالله » قرار داد
و لشگر خود را «خیل الله » نامید.
أنس
بن مالک م یگوید: مقدمه سپاه اسلام را سواره نظام بنی سُلیم تشکیل م یداد
که فرمانده آن خالد بن ولید بود و پس از آن اهل مکه قرار داشتند. پس از آن
که به در هی حنین رسیدیم، هوازن در ناحی های از آن استقرار یافته بودند و
ما هم پشت سر آ نها مستقر شدیم. در صب حگاه که هنوز هوا خوب روشن نشده بود،
ناگهان سپاه هوازن از شیارها و گودالهای آن ناحیه بیرون آمدند، به طور دست
هجمعی و یکباره، بر ما حمله کردند. به دنبال حمله آنان سواره نظام بنی
سُلیم از هم پاشید و عق بنشینی کرد و به دنبا ل آنها، اهل مکه و پس از آن
همه مردم عقب نشستند و به پشت سر خود هم نگاه نکردند.
طبری
روایت کرده: مالک بن عوف جلو آمده و فریاد م یزد: محمّد را به من نشان
دهید! محمّد را به او نشان دادند و او که مرد دلیر و متهوری بود، به رسول
خدا حمل هور شد. در این حال، یکی از مسلمانان جلوی او را گرفت که مالک او
را کشت. گفته شده این فرد «أیمن بن عبید » پسر أم ایمن بوده است که حضانت و
دایگی پیامبر را بر عهده داشت. سپس اسب خود را به سوی رسول خدا هی کرد،
اما اسب از جلو رفتن خودداری کرد و به عقب بازگشت.
عباس
عموی پیامبر م یگوید: وقتی در جنگ حنین مسلمانان و مشرکان با همه درگیر
شدند، مسلمانان فرار کردند، طوری که رسول خدا را دیدم که هیچ کس با او
نیست، مگر برادرزاد هام ابوسفیان که در عقب قاطر حضرت حرکت میکرد و آن حضرت
به سرعت به سوی مشرکین پیش میرفت! جلو رفتم و افسار قاطر را گرفتم و بر
صورتش زدم تا ایستاد. سپس فضل بن عباس به آنها ملحق شد. مردم از اطراف رسول
خدا متفرق شده بودند. عباس که علی را نم یدید، گفت: یعنی چه، در چنین
موقعیتی پسر ابوطالب از رسول خدا 6 جدا شده؟ در حالی که او شایست هی چنین
موقعی تهایی است.
پسرش فضل م
یگوید: مگر او را در صف مقدم نم یبینی؟ مگر او را در میان گرد و غبار نم
یبینی؟ گفت: پسرم او را نشان بده. گفتم: او همان است که فلان عبا را بر دوش
دارد و ... تا این که او را شناخت. سپس گفتم: و آن برق شمشیر وی است که او
را از میان دیگران مشخص میکند!
عباس گفت: مرد نیکی که پسر مرد نیکی است! عمو و دای یاش به فدایش باد!
در
تفسیر قمی است: عباس لگام قاطر پیامبر اکرم را از سمت راست به دست گرفت و
ابوسفیان بن حارث از سمت چپ او را حمایت م یکرد. در این که حال پیامبر
اکرم شمشیر در دست داشت، دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود:
خدایا، حمد و سپاس توراست و به درگاه تو شکوه میکنم. تو یار و یاور ما
هستی! پس از آن، جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت: ای رسول خدا همان دعایی
را بگو که موسی به هنگامی که خدا دریا را شکافت و او را از فرعون نجات
داد، گفت.
پیامبر رو به آسمان
کرد و دعا کرد: پروردگارا! اگر این جمع شکست بخورد و کشته شوند، دیگر عبادت
نمیشوی مگر این که بخواهی که عبادت نشوی! پروردگارا! تو را به آن چه وعده
داد های قسم میدهم؛ پروردگارا! سزاوار نیست که آ نها بر ما غالب شوند.
شیخ
مفید در ارشاد م ینویسد: هنگامی که مسلمانان با مشرکان روبرو شدند، چیزی
نگذشت که همگی شکست خوردند! در نتیجه فقط ده نفر در کنار پیامبر اکرم باقی
ماندند که هشت نفر از بن یهاشم بودند و نهمین آنها علی بود؛ آ نها عبارت
بودند از: ابوسفیان بن حارث که افسار مرکب رسول خدا را در دست داشت، سپس
عباس بن عبدالمطلب از سمت راست به وی پیوست و بعد پسرش فضل بن عباس از سمت
چپ به آ نها پیوست و نوفل و ربیعه از پسران حارث بن عبدالمطلب و برادران
ابوسفیان و عُتبه و مُعَتَّب از پسران ابولهب و عبدالله بن زبیر بن
عبدالمطلب، ای نها، همراه علی نه نفر
از
بن یهاشم بودند و دهمین نفر «أیمن » پسر «ام أیمن » بود که به شهادت رسید.
واقدی میگوید: أم حارث انصاری مردم را دید که فرار میکنند. برای همین
فریاد زد: به خدا سوگند که چنین روزی را ندیده بوده که مردم این گونه فرار
کنند! هر کسی از شترم عبور کند او را میکشم! در همین حال همسرش ابوحارث را
دید که بر شتر خود سوار است و م یخواهد به دیگران بپیوندد. جلوی او را گرفت
و گفت: ای ابوحارث! آیا رسول خدا را تنها م یگذاری؟ و افسار شترش را در
دست گرفت و آن را رها نم یکرد تا او را برگرداند. در همین حال عمر بن خطاب
از کنار او گذشت. ام حارث به او گفت: ای عمر! چه شده است؟ عمر گفت: تقدیر
الهی است.
واقدی میگوید: بعضی
از مسلمانان تا نزدیک یهای مکه فرار کردند. عباس بن عبدالمطلب م یگوید:
زمانی که رسول خدا دید همه در حال گریزند، به من دستور داد تا آ نها را صدا
بزنم و فرمود: بگو ای گروه انصار، ای اصحاب سمره )درختی که بیعت رضوان در
زیر آن انجام شد( در این لحظه آنان به سرعت بازگشتند، همان گونه که ماده
شتران به سوی بچه خود م یآیند. و آمده است: رسول خدا شمشیر را بلند کرده
بود و فریاد م یزد: ای اصحاب سور هی بقره! پس از آن مسلمانان بازگشتند، در
حالی که انصار شعار خودشان را که همان شعار اوس بود، میدادند و میگفتند:
بنی عبیدالله و مهاجران شعار میدادند: بنی عبدالرحمن و سایر مسلمانان شعار م
یدادند: یا خیل الله!.
حارث
بن نعمان روایت کرده است: وقتی مسلمانان فرار کردند، رسول خدا به من گفت:
ای حارث، چه تعداد از افراد ثابت قدم ماند هاند؟ به چپ و راستم نگاه کردم و
آ نها را صد نفر تخمین زدم و گفتم: ای رسول خدا، صد نفری هستند و به خاطر
درگیری شدید به پشت سرم نگاه نکردم.
گفته
میشود: صد نفر در آن روز ثابت قدم ماندند که سی و سه نفر از مهاجرین و شصت
و هفت نفر از انصار بودند که آن حضرت را در میان گرفته بودند و شاید ای
نها اولین نفرهایی بودند که بازگشتند.
6. فداکاری علی
در
ارشاد آمده است: ابوجرول یکی از افراد قبیل هی هوازن بود که بر شتر سرخ
رنگی سوار و نیز های در دست داشت و پرچم سیاه رنگی بالای آن بسته بود. او
به پیش میرفت و پرچم را برافراشته نگاه میداشت تا مشرکان به دنبال او
پیشروی کنند. او وقتی مشاهده کرد به پیروز یهایی دست یافت هاند، بر
مسلمانان حمل هور شده و رجز م یخواند: من ابوجرول هستم که باز نم یگردم تا
بر این قوم پیروز شویم یا مغلوب شویم.
علی
بر او حمل هور شد و ضرب های به شترش زد و آن را ساقط کرد و سپس ضرب های به
خودش زد و او را به هلاکت رساند و در همین حال این رجز را میخواند: به
درستی که این قوم از صبح م یدانستند که من در صحن هی کارزار مردی کارکشته
هستم.
پس از آن که علی ابوجرول
را هلاک کرد، قومش متلاشی شدند و مسلمانان به طور دست هجمعی بر آنها حمل
هور شدند که علی در پیشاپیش آنها حرکت میکرد و به تنهایی چهل نفر را به
هلاکت رساند.
به دنبال قتل
ابوجرول و چهل نفر از مشرکان به دست علی ، نظم و آرایش و اتحاد مشرکان از
هم گسیخت و همین باعث شکست آ نها و پیروزی مسلمانان گردید.
7. بازگشت شکست خوردگان
با
ندای پیامبر خدا و استقامت علی و یاران وفادار پیامبر کمکم عد های از
اصحاب حضرت برگشتند، در حالی که لبیک لبیک م یگفتند و غلاف شمشیرهای خود را
م یشکستند، اما از روبر، شدن با رسول خدا شرم داشتند؛ از این رو به زیر
پرچ مهای خودشان بازگشتند و نزد پیامبر نیامدند. پس از مدتی رسول خدا از
عباس سؤال کرد: ای نها چه کسانی هستند؟ جواب داد: ای رسول خدا ای نها انصار
هستند که با مشرکان درگیر شده اند.
هنگامی
که رسول خدا آنها را دید، پا در رکاب گذاشته و به حالت ایستاده درآمد و
فرمود: الان آتش تنور جنگ گرم شده است. سپس رسول خدا به ابوسفیان گفت: مشتی
از سنگریزه ها را به من بده. پس از آن که سنگریزه ها را گرفت، آ نها را به
روی مشرکان پاشید و فرمود: رویتان زشت باد!
در این اوضاع لشکر هوازن شکست خورد و مالک بن عوف هم فرار کرد.
8. کشتن کودکان و اسیران
واقدی
روایت م یکند: خزرج به همراه رئیس خود «سعد بن عباده » به صحن هی کارزار
بازگشتند، در حالی که وی فریاد م یزد: یا للخزرج، یا للخزرج! و أوس یها هم
به دور رئیس خود جمع شدند که فریاد میزد: یا للأوس، یا للأوس! آ نها چنان
از هوازن خشمگین شده بودند که حتی کودکان را میکشتند.
وقتی
این خبر به رسول خدا رسید، اوس را مورد خطاب قرار داد و فرمود: چه شده است
که عده ای کودکان را م یکشند؟ آگاه باشید که کودکان را نباید کشت! و این
را سه بار تکرار کرد.
اسُید بن
حُضیر عرض کرد: ای نها از فرزندان مشرکان هستند. رسول خدا 6 فرمود: مگر
بهترین های شما از فرزندان مشرکان نیستند؟ هر بچ های بر فطرت الهی خود خلق م
یشود تا این که به زبان آید و زبانش حرف دلش را بیان کند، و پدر و مادر
هستند که بچ هها را یهودی یا مسیحی م یگردانند.
مسلمانان
هم چنان به کشتار مشرکان و اسیر کردن آنان مشغول بودند تا روز بالا آمد و
رسول خدا دستور داد از کشتن آ نها دست برداند و هیچ اسیری را نکشند، اما
عمر بن خطاب از کنار اسیری به نام «ابن اکوع » گذشت که جاسوس هوازن به
هنگام حرکت به سوی فتح مکه بود. او اسیر شده و آزاد گشته بود، ولی به هوازن
پیوسته و در جنگ شرکت کرده و دوباره اسیر شده بود. عمر به یکی از انصار
نزدیک شد و گفت: این دشمن خداست که قبلاً اسیر شده بود و آزاد گشته و
دوباره اسیر شده است؛ پس او را بکش و انصاری به گفت هی عمر او را کشت.
این
خبر که به گوش رسول خدا رسید، ناراحت شد و فرمود: مگر شما را از کشتن اسیر
نهی نکردم؟ با این وجود به اطلاع آن حضرت رسید که اسیر دیگری به نام جمیل
بن معمر کشته شده است.
پیامبر
خدا ناراحت شد و پیغام فرستاد: چرا اسیری را کشتید، در حالی که اعلام کرده
بودم اسیری را نکشید؟ گفتند :او را به گفت هی عمر کشت هایم. پس از آن،
پیامبر به او نگاه نم یکرد تا این که عُمیر بن وَهب برای عفو او واسطه شد.
9. پایان جنگ و سرانجام غنائم و اسرا
با
فرار مالک بن عوف نصری به همراه عد های به سوی طائف، آتش جنگ خاموش شد و
مسلمانان به جم عآوری اموال و اسیران پرداختند. در این هنگام رسول خدا
فرمود: هر کس که کسی را کشته است و بیَّنه )دو شاهد ( دارد، وسایلش مال او
باشد، و در غیر آ نها فرمود: غنائم در جایی جمع شود. منادی
رسول
خدا اعلام کرد : هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد، چیزی از غنائم را
برای خود برندارد. و هر کس چیزی را برای خود برداشته است، آن را بازگرداند.
عمارة
بن عزیة روایت کرده است: عبدالله بن زید مازنی، کمانی را برداشته بود که
با آن به سوی دشمن تیراندازی م یکرد و با شنیدن این اعلام، آن را به غنائم
برگردانید. طبری از امام صادق روایت کرده است: رسول خدا در روز حنین، چهار
هزار نفر را اسیر کرد و دوازده هزار شتر را غنیمت گرفت.
برخی
نیز گفت هاند: اسیران و غنائم عبارت بودند از، شش هزار اسیر، بیست و چهار
شتر، بیش از چهل هزار گوسفند و چهار هزار اوقیه نقره که رسول خدا دستور داد
آ نها را جمع کرده و به «جِعرّانه » برند و مسعود بن عمرو غفاری را بر
غنائم گماشت، تا پس از بازگشت از طائف تکلیف آ نها را مشخص کند.
خبر
بجِاد و شَیماء قبل از جنگ حنین، مسلمانی نزد «بجاد » مردی از قبیله بن
یسعد رفته بود و بجاد او را کشته و قطعه قطعه کرده و سوزانده بود، و چون
جنایتش فاش شد، فرار کرده بود. رسول خدا در آن روز فرمود:
اگر
بر بجاد دست یافتید، مواظب باشید که از دستتان فرار نکند. تا این که
مسلمانان بر او و خانواد هاش دست یافتند و نزدیک آ نها، شیماء دختر حارث
سعدی و خواهر رضاعی پیامبر اکرم بود. همگی را دستگیر کرده و با عجله و شدت آ
نها را به سوی پیامبر حرکت دادند. شیماء م یگفت: بدانید که من خواهر رضاعی
رئیس شما هستم! اما کسی حرف او را باور نم یکرد تا این که او را نزد رسول
خدا آوردند. او گفت: ای رسول خدا! من خواهر رضاعی تو هستم. رسول خدا
پرسید: علامت آن چیست؟
گفت :
گازی که به پشتم گرفتی، آن هنگام که تو را به پشتم سوار کرده بودم! رسول
خدا علامت را شناخت و ردای خود را پهن کرد و او را بر آن نشانید و به وی
فرمود: اگر پیش ما بمانی تو را گرامی میداریم و اگر بخواهی بروی، هدایایی
به تو م یدهیم و تو را به سوی قومت میفرستیم. شیماء گفت:
دوست
دارم که هدایایی بدهی و مرا به سوی قومم بفرستی. رسول خدا 6 کنیز و غلامی
به او هدیه کرد، و در نقلی است که دو شتر به او بخشید و فرمود: به
جِعِّرانه برگرد و همراه قومت باش. همچنین پیامبر 6 از او دربار هی برادران
و خواهران رضاعی خودش سؤال کرد، که شیماء گفت: عمویش و برادر و خواهرش
زنده هستند.
واقدی نقل کرده که
حضرت از او دربار هی پدر و مادر رضاعی خود سؤال کرد، و او گفت: آ نها مرد
هاند.اشک رسول خدا با شنیدن این خبر جاری شد.
پس
از شکست هوازن و فرار مالک بن عوف به طائف، پیامبر خدا به سمت طائف حرکت
کرد تا آخرین سنگر مشرکان در سرزمین حجاز که محل سکونت قبیله ثقیف بود را
از تسلط مشرکان در اورد