پیامبر صلىاللهعلیهوآله و تأسیس مسجد در مدینه
اشاره به چگونگى تأسیس مسجد در مدینه خالى از لطف نیست. لذا در این بخش به صورت مختصر به ساخت مسجد قبا و نحوهى ورود پیامبر به مدینه و تعیین زمین مسجد و مشارکت عمومى پیامبر و مردم در ساخت مسجد و نیز طرح بناى مسجد که در مناسبت کامل با روح اسلام بوده است، سخن به میان مىآید.
مسجد قبا
«لمسجد اُسِّسَ على التقوى من أوّل یوم أحقّ أن تقومَ فیه فیه رجالُ یحبّون أن یَتَطهّروا واللّهُ یحبّ المطهّرین».[1] «همان مسجد که بنیانش از اول بر پایهى تقوا محکم بنا گردیده سزاوارتر است بر اینکه در آن اقامهى نماز کنى که در آن مسجد مردان پاکى که مشتاق تهذیب نفوس خودند درآیند و خدا، مردان پاک مهذب را دوست مىدارد».
این آیه به نظر اکثر مفسران دربارهى مسجد قبا، یعنى همان مسجدى که پیامبراکرم پس از هجرت در نخستین روزهاى ورود به حوالى مدینه آن را ساخت، نازل شده است البته برخى نیز بر این عقیدهاند که آیه دربارهى مسجد شریف نبوى است؛ مسجدى که اساس آن بر تقوا گذاشته شده و در آن مردانى حضور مىیابند که خالصانه درصدد بندگى و تهذیب نفس هستند.
در بارهى ساخت این مسجد در کتب معتبر تاریخى چنین نقل شده است که: «روز دوشنبه بود که رسول خدا صلىاللهعلیهوآله به محله قبا وارد شد و تا روز جمعه در قبا در میان قبیله بنىعمرو بن عوف ماند و در همان چندن روز، مسجد قبا، یعنى نخستین مسجد اسلام را به دست خود بنا کرد».[2]
مسعودى نیز در مروج الذهب با اشاره به تاریخ ورود پیامبر روایت مشابهى را نقل مىکند و مىنویسد: «ورود پیامبر صلىاللهعلیهوآله به مدینه روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود. وقتى بهمدینه رسید در قبا بر سعد بن خیثمه فرود آمد و مسجد قبا را ساخت و روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه در قبا بود و روز جمعه چاشتگاه به راه افتاد».[3]
به این ترتیب اگر تاریخى را که مسعودى نقل کرده است، بپذیریم، ساخت مسجد قبا در فاصلهى دوازدهم تا شانزدهم ربیع الاول سال اول هجرى صورت گرفته است. با توجه به اینکه پیامبر براى رسیدن على علیهالسلام که در مکه مأمور بود باقى مانده و سپس حرکت کرده بود، چون مىخواستند که با على علیهالسلام وارد مدینه شوند. پس از پیوستن ایشان به پیامبر صلىاللهعلیهوآله در قبا به موجب برخى روایات، رسول گرامى اسلام صلىاللهعلیهوآله مسجد قبا را با یارى على علیهالسلام بنا کردند.[4]
ابنسعد مىنویسد: «چون قبله از بیتالمقدس به کعبه تغییر پیدا کرد، پیامبر صلىاللهعلیهوآله به محل مسجد قبا آمد و دیوار آن را در همین محل که امروز قرار دارد، (زمان مؤلف) بنا نهاد و فرمود جبرئیل جهت قبله را براى من تعیین مىکند.[5] خود آن حضرت و یارانش براى ساختن آن مسجد سنگ حمل مىکردند».[6]
پس از این نیز پیامبراکرم در تمام دوران مدینه احترام و تکریم خاصى از مسجد قبا مىفرمودند و پیوسته مسلمین را به حضور و نمازگزاردن در این مسجد تشویق مىنمودند و مىفرمودند: «هر کس به این مسجد من که مسجد قباست، بیاید و در آنجا دو رکعت نماز بگزارد با برخوردارى از ثواب عمره باز مىگردد».[7]
علاوه براین تشویقها، پیامبر خود نیز دائماً در این مسجد حضور مىیافت و در آن اقامه نماز مىفرمود، بهطورى که ابنسعد چنین نقل مىکند که: «پیامبر صلىاللهعلیهوآله هر روز شنبه پیاده به مسجد قبا مىآمد».[8]
اینها جملگى حاکى از منزلت و جایگاه ویژهى مسجد قبا در نزد پیامبر بود. شاید بتوان گفت که این مسجد در مدینه پس از مسجدالنّبى در رتبهى دوم اعتبار و اهمیت قرار داشته و دارد؛ مسجدى که به تعبیر قرآن کریم بنیان آن بر تقواى الهى بنا نهاده شده است.
ورود به مدینه و مأموریت ناقه
پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله در روز جمعه پس از چهار روز اقامت در قبا به همراهى على بن ابىطالب علیهالسلام در میان استقبال پرشور انصار که از مدتها قبل انتظار ورود آن حضرت را مىکشیدند، وارد مدینه شد.
«مردم انصار طایفه به طایفه آمدند و هر گروه تقاضا داشتند، پیش آنها فرود آید و مهار شترش را مىگرفتند [پیامبر مهار] آن را مىکشید و مىفرمود: بگذارید برود که مأمور است».[9][10]
این تدبیر موجب شد که زمینهى هرگونه سوء تفاهم میان طوایف مدینه از بین برود، طبیعى است که میزبانى از پیامبر افتخار بزرگى بود که اگر انتخاب پیامبر نصیب یکى از طوایف مىگشت موجب آزردگى و ناخشنودى دیگر قبایل مىشد و همین مسئله در بدایت امر مىتوانست مشکلاتى براى پیامبر و جامعهى مدینه فراهم کند، بخصوص که یثرب همواره آبستن درگیرىهاى سنگین و سخت میان قبایل خود بود؛ اما این تدبیر که ناقه مأمور انتخاب منزلگاه پیامبر باشد، همه را قانع کرد؛ چرا که آن را ناشى از مشیّت الهى مىدیدند و لذا همه نیز به جایگاه انتخابى رضا دادند.
پس از اینکه مأموریت ناقه به اطلاع انصار رسید: «شتر مزبور همچنان بیامد تا به محلهى بنىمالک بن نجار رسید، یعنى در همان جاى که اکنون مسجد آن حضرت قرار دارد، زانو زد و خوابید. زمین مزبور متعلق به دو کودک یتیم بود به نامهاى سهل و سهیل فرزندان عمرو که تحت سرپرستى معاذ بن عفرا زندگى مىکردند و در آن زمین خرماى خود را که از درخت مىچیدند خشک مىکردند. شتر رسول خدا در آن زمین خوابید، ولى آن حضرت پیاده نشد، از اینرو شتر برخاست. چند قدمى برداشت ولى مجددا به پشت سر خود نگاه کرد به همان جاى اول بازگشت و همانجا زانو زده خوابید و گردن و سینه خود را نیز به زمین چسباند. در این وقت رسول خدا صلىاللهعلیهوآله از شتر پیاده شد و پرسید: این زمین کیست؟ معاذ بن عفراء پیش آمد عرض کرد: این جا متعلق به فرزندان یتیم عمرو، سهل و سهیل است که تحت سرپرستى من هستند و من آن دو را راضى مىکنم تا آن را به شما واگذار کنند و شما در اینجا مسجدى بنا کنید».[11]
پیامبر به واگذارى زمین راضى نشدند و آن را از آن دو طفل خریدارى نمودند. «پیامبر صلىاللهعلیهوآله آن دو پسر بچه را خواست و پیشنهاد کرد آن قطعه زمین را براى ساختن مسجد بفروشند. گفتند زمین را براى مسجد مىبخشیم و به شما مىدهیم. رسول خدا صلىاللهعلیهوآله نپذیرفت و فقط به خریدن از آنها قبول کرد».[12]
درباره این زمین نیز که براى مسجد انتخاب شد، نقلهایى هست که پیش از ورود پیامبر به مدینه نیز نمازگاه مسلمین مدینه بوده است، از جمله ابنسعد نقل مىکند که: «آن زمین به صورت چهار دیوارى بدون سقف و قبلهاش به جانب بیتالمقدس بود که اسعد بن زراره آن را ساخته و با یاران خود آنجا نماز مىگزارد».[13]
از جا دادن جویبر تا بستن درها
به روایت ابوحمزه ثمالى، امام باقر علیهالسلام مىفرماید: «جویبر مردى بود از اهل یمامه، که نزد رسول خدا صلىاللهعلیهوآله، آمد تا از اسلام بهرهاى برگیرد؛ جویبر اسلام آورد و مسلمان شایستهاى و چون مردى کوتاه قد، بىچیز، نیازمند، برهنه و سیه چردهاى زشت رو بود، رسول خدا صلىاللهعلیهوآله او را به لحاظ غربت و برهنگىاش، به حمراه خود برد و یک پیمانه غذا با ظرفى خرما به او داد و دو ردا بر او پوشانید و به او دستور داد: در مسجد بماند و در آنجا بخوابد. به خواست خدا وى مدتى در مسجد ماند تا غریبان نیازمندِ به اسلام گرویده، در شهر مدینه فراوان شدند و مسجد برایشان تنگ شد. آنگاه خداى عزّوجلّ به پیامبرش وحى فرمود که مسجد را پاکیزه کن و کسانى را که شب در مسجد مىخوابند از آن بیرون کن و فرمان به بستن درهاى حجره کسانى بده که درى به مسجد دارند. بجز درِ حجره على علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام. حتماً هیچ جنبى از آن پا نگذارد و غریبى در آن نخوابد. ـ امام فرمود ـ : آنگاه رسول خدا صلىاللهعلیهوآله فرمان به بستن درهاى منزل ایشان، داد مگر درِ حجره على علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام که آن را به حال خود گذاشت».[14]
نبینم در مسجد بخوابى!
ابوالاسود دوئلى گوید: من دوست داشتم ابوذر را ببینم تا علت بیرون آمدنش از مدینه را بپرسم. پس، در ربذه فرود آمدم و به او گفتم: مرا خبر نمىدهى که آیا به میل خود از مدینه بیرون آمدى یا بهزور تبعیدت کردند؟ گفت: من در یکى از مرزهاى مسلمانان بودم و ایشان را کفایت مىکردم. پس مرا به مدینه راندند. گفتم آنجا شهرى است که خود و یارانم در آن اقامت کردهایم. ولى از مدینه نیز مرا به این جا کى مىبینى، تبعید کردند. سپس گفت: شبى به روزگار رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در مسجد خوابیده بودم که حضرت بر من عبور کرد و نوک پایى به من زد و فرمود: نبینم که در مسجد بخوابى. گفتم: پدرو مادرم فدایت باد! خواب بر چشمم چیره شد و خوابم برد. فرمود: آن گاه که تو را از این جا بیرون کنند چه کار خواهى کرد؟ گفتم: به شام مىروم که سرزمینى مقدس است و سرزمین نیکان مسلمان و سرزمین جهاد در راه خدا. گفت: از آن جا هم بیرونت کنند، چه مىکنى؟ گفتم: بر مىگردم به مسجدالحرام. گفت: از آن جا هم بیرونت کنند چه مىکنى؟ گفتم: شمشیرم را مىگیرم و با آنان زد و خورد مىکنم. گفت: آیا راهى از این بهتر به تو ننمایم؟ به هر جا برانندت، با ایشان برو، بشنو و فرمانبر باش. من نیز شنیدم و فرمان بردم و مىشنوم و فرمان مىبرم و به خدا سوگند عثمان در حالى مىمیرد که به من ستمکار است.[15]
به تازه واردان مسجد جا بدهید
روز جمعه بود. رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله در میان یاران خویش و در گوشهاى از مسجد النبى نشسته بودند. در این میان عدهاى از بدریون (آنانکه در جنگ بدر شرکت داشتند) وارد شدند. وقتى نزدیک پیامبر صلىاللهعلیهوآله آمدند، سلام کردند پیامبر صلىاللهعلیهوآله پاسخ گفت. سپس آنها به حاضران سلام کردند، آنان نیز پاسخ دادند.
بدریون همانگونه روى پا ایستاده بودند، چون جایى براى نشستن نمىیافتند و مهاجر و انصار که در اطراف پیامبر صلىاللهعلیهوآله بودند، از جاى خود حرکت نمىکردند که به تازه واردان جا بدهند.
این پیش آمد، براى پیامبر صلىاللهعلیهوآله ناگوار و سخت آمد و به بعضى از کسانى که در اطراف ایشان نشسته بودند فرمود: شما چند تن برخیزید و به تازه واردان جا بدهید، آنان برخاستند و بدریون به جاى آنها نشستند، اما این پیشآمد براى آن چند تن که برخاستند ناگوار آمد، بهطورى که آثار ناخشنودى از چهرهى آنان مشاهده مىشد.
منافقان (که از هر فرصتى سوء استفاده مىکنند، در اینجا فرصت بهدست آورده) گفتند: پیامبر صلىاللهعلیهوآله کسانى را به لحاظ علاقهى بیشتر به ایشان، در کنار خود نشاند و رسم عدالت را مراعات نکرد (و تبعیض قائل شد)، و به سبب افرادى که بعد آمدند، عدهاى از مسلمانان را از جا بلند کرد و آنگاه این آیه نازل شد:
«یا ایُّهَا الَّذینَ اَمَنُوا اِذا قِیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمجالِسِ فافْسَحُوا یَفْسثحَ اللّهُ لَکُمْ وَاِذا قیلَ انشزوفا انْشُزُوا یَرْفَعُ اللّهُ الَّذینَ اَمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذینَ اُوتُوا الْعِلتمَ دَرَجاتٍ». «اى کسانى که ایمان آوردهاید وقتى به شما بگویند در مجالس، جا باز کنید، جا بگشایید تا خداوند جاى وسیع (= نعمت وسیع) به شما عنایت فرماید و چون گفته شود بخیزید، بپا خیزید! و خداوند مؤمنان را در میان شما بالا برد و کسانى را که علم و دانش داده است، داراى درجاتى هستند».[16]
به این ترتیب پاسخ کوبنده به منافقان داده شد، و آنان نتوانستند مقاصد شوم خود را (که اختلاف اندازى بود) اجرا سازند. و این دستور اخلاقى اسلامى، براى همیشه یک درس بزرگ براى مسلمانان است.
جذبهى زرق و برق دنیا
در تفسیر آیهى شریفهى «وإذا رأوا تجارةً أو لهواً انفضُّوا إلیها وترکوک قائماً».[17] یعنى هرگاه تجارت یا بازیچهاى ببینند، پراکنده مىشوند و به سوى آن مىروند و شما را [اى رسول اللّه] ایستاده رها مىکنند.
ابن عباس مىگوید: دحیهى کلبى روز جمعه از شام، خواربار و خوراکى آورد و در «احجار الزیت» ـ دکّهاى در بازار مدینه ـ پیاده کرد. آنگاه طبلها را به صدا درآورد تا مردم را از ورود خود آگاه کند. همه مردم از صف نماز جمعه پراکنده شدند و به سوى او شتافتند، جز على، حسن، حسین، فاطمه، سلمان، ابوذر، مقداد و صُهیب رفتند و پیامبر صلىاللهعلیهوآله را که ایستاده بر منبر خطبه نماز جمعه را مىخواند، رها کردند. پیامبر صلىاللهعلیهوآله فرمود: «خداوند روز جمعه به مسجدم نگریست، اگر این گروه براى اقامهى نماز در مسجدم نمىماندند، شهر مدینه و مردمانش در آتش خشم الهى مىسوخت و چونان قوم لوط به عذاب سنگباران گرفتار مىآمد».
در باره کسانى هم که ماندند این آیه نازل شد: «رجال لاتُلْهیهم تجارة و لابیع عن ذکراللّه...».[18] «آنان را هیچ تجارت و دادوستدى از یاد خدا و نمازگزاردن و زکات باز نمىدارد».
باید پیامبر صلىاللهعلیهوآله ریسمان را بگشاید
در جریان بنىقریظه، به سبب خیانتى که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند، رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند.
یهودیان از پیامبر صلىاللهعلیهوآله خواستند که ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند. پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله فرمود: ابولبابه! برو، ابولبابه دستور آن حضرت را اجابت کرد و با آنان به مشورت نشست. اما او بر اثر روابط خاصى که با یهودیان داشت، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را مراعات نکرد و جملهاى گفت که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود.
وقتى از جلسه بیرون آمد، احساس که خیانت کرده، اگرچه هیچ کس هم خبر نداشت. اما قدم از قدم که برمىداشت و به طرف مدینه مىآمد، این آتش در دلش شعله ورتر مىشد. به خانه آمد، اما نه براى دیدن زن و بچه، بل یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکى از ستونهاى مسجد بست و گفت: خدایا تا توبه من قبول نشود، هرگز خود را از ستون مسجد باز نخواهم کرد.
گفتهاند فقط براى خواندن نماز یا قضاى حاجت یا خوردن غذا، دخترش مىآمد و او را از ستون باز مىکرد و مجدداً باز خود را به آن ستون مىبست و مشغول التماس و تضرع مىشد و مىگفت: خدایا غلط کردم، گناه کردم، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم، خدایا تا توبهى من قبول نشود، همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم.
این خبر به رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله رسید فرمود: اگر پیش من مىآمد و اقرار مىکرد، در نزد خدا برایش استغفار مىنمودم ولى او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگى خواهد کرد.
شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله ـ در خانه ام سلمه ـ وحى نازل و به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است.
پس از آن پیامبر فرمود: اى ام سلمه! توبه ابولبابه پذیرفته شد. ام سلمه عرض کرد: یا رسول اللّه! اجازه مىدهى که من این بشارت را به او بدهم؟ فرمود: مانعى ندارد. اتاقهاى خانهى پیامبر هریک دریچهاى به سوى مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند. ام سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت: ابولبابه! بشارتت بدهم که خدا توبهى تو را قبول کرد. این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند، اما او اجازه نداد و گفت: من مایلم که پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله با دست مبارک خود این ریسمان را باز نمایند. نزد پیامبر صلىاللهعلیهوآله آمدند و عرض کردند: یا رسول اللّه! ابولبابه چنین تقاضایى دارد، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرد و فرمود: «اى ابولبابه توبه تو قبول شد، آن چنان پاک شدى که مصداق آیه: «یحبّ التوّابین و یحبّ المتطهّرین» گردیدى. الآن تو حالت آن کودکى را دارى که تازه از مادر متولّد مىشود، دیگر لکّهاى از گناه در وجود تو نمىتوان پیدا کرد».
بعد ابولبابه عرض کرد: یا رسول اللّه! مىخواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه مرا پذیرفت، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم. پیامبر فرمود: این کار را نکن. گفت: یا رسول اللّه اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدق بدهم. فرمود: خیر، گفت: اجازه بده نصف ثروتم را بدهم: فرمود: خیر، عرض کرد: اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم. فرمود: منعى ندارد.[19]
صداى گریهى کودک در مسجد
عصر پیامبر صلىاللهعلیهوآله بود، ظهر فرا رسید، مؤذن در مسجد النّبى مدینه اذان ظهر را گفت و مردم را به شرکت در نماز جامعت با پیامبر صلىاللهعلیهوآله دعوت نمود، پیامبر صلىاللهعلیهوآله به مسجد آمد و مسلمین ازدحام کردند و صفوف نماز تشکیل شد، و نماز جماعت شروع شد، در وسط نماز ناگاه دیدند رسول خدا صلىاللهعلیهوآله مىخواهد با شتاب و عجله نماز را تمام کند.
با خود گفتند خدایا چه شد؟ مگر بیمارى شدیدى بر پیامبر صلىاللهعلیهوآله عارض گردیده؟ او که همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش مىکرد، اکنون چرا مستحبّات نماز را مراعات نمىکند، آن همه عجله براى چه؟ چرا؟ یعنى چه؟
چند لحظه نگذشت که نماز تمام شد، مردم نزد آن حضرت احوال پرسیدند، مىگفتند: اى رسول خدا! آیا پیش آمدى شده؟ حادثه بدى رخ داده؟ چرا نماز را این گونه با شتاب و سرعت به پایان رساندى؟
پاسخ همه این چراها، فقط این جمله بود که پیامبر صلىاللهعلیهوآله به ایشان فرمود: «اَما سمِعْتُمْ صُراخَ الصَّبیُ».[20] «آیا شما صداى گریه و جیغ کودک شیرخوار را نشنیدید؟».
معلوم شد، کودک شیرخوارى در نزدیکى آنجا گریه مىکرد و کسى نبود که او را آرام نماید، پیامبر صلىاللهعلیهوآله نماز را با شتاب تمام کرد، تا کودک را آرامش و نوازش دهد.
کودکان در مسیر مسجد
روزى پیامبر صلىاللهعلیهوآله براى نماز، به مسجد مىرفت، در راه، گروهى از کودکان انصار، بازى مىکردند، تا آن حضرت را دیدند، دور آن حضرت آمدند، و به لباس او خود را آویختند، و به گمان اینکه آن حضرت، همواره حسن و حسین علیهماالسلام را به دوش خود مىگرفت، آنان را نیز به دوش بگیرد، هر یک مىگفت: کُنْ جَمَلى: «شتر من باش».
آن حضرت از یک سو نمىخواست، ایشان را برنجاند، و از سوى دیگر مردم در مسجد، منتظر بودند، و مىخواست خود را به مسجد برساند.
بلال حبشى از مسجد بیرون آمد و به جستوجوى پیامبر صلىاللهعلیهوآله پرداخت، آن حضرت را در کنار جمعى از کودکان یافت، جریان را فهمید، بلال قصد کرد که کودکان را گوشمالى دهد، تا آن حضرت را آزاد کنند.
آن حضرت، بلال را از ماجراى تصمیم خود، نهى کرد و فرمود: تنگ شدن وقت نماز، براى من محبوبتر از رنجاندن این کودکان است، سپس به بلال فرمود: برو در حجرههاى خانه بگرد و آنچه (از گردو یا خرما و غیره) یافتى بیاور، تا خود را از این کودکان بازخرید کنم.
بلال رفت و پس از جستوجو، هشت دانه گردو یافت و به حضور پیامبر صلىاللهعلیهوآله آورد، پیامبر صلىاللهعلیهوآله به کودکان فرمود: «اتبیعُونَ جَمَلُکُم بِهِذِهِ الْجَویزاتِ». «آیا شما شتر خود را به این گردوها، مىفروشید؟».
کودکان به این دادوستد راضى شدند و گردوها را گرفتند و آن حضرت را آزاد نمودند، پیامبر صلىاللهعلیهوآله به راه خود به طرف مسجد ادامه داد، در حالى که مىفرمود: «رَحثمَ اللّهُ أخِی یُوسُفَ باعُوهُ بِثَمَنٍ بِخْسٍ دَراهِمَ مَعْدودَةٍ...».[21] «خداوند برادرم یوسف را رحمت کند که او را (برادرانش) به چند درهم اندک فروختند». «امّا این کودکان، مرا به هشت دانه گردو فروختند، با این فرق که برادران یوسف، وى را از روى دشمنى فروختند، ولى این کودکان از روى نادانى فروختند».
وقتى بلال این همه محبت و بزرگوارى پیامبر صلىاللهعلیهوآله را دید، تحت تأثیر قرار گرفت و به پاى مبارک آن حضرت افتاد و اظهار تواضع کرد و گفت: «اَللّهُ اَعْلَمُ حَیثُ یَجْعَلُ رسالَتَه».[22] «خداوند مىداند که مقام رسالت را در وجود چه کسى قرار دهد؟».
در حلقهى اهل دل و دیده
اسحاق بن عمّار گوید: از امام صادق علیهالسلام شنیدم که مىفرمود: رسول خدا صلىاللهعلیهوآله نماز صبح را با مردم مىخواند، آنگاه جوانى را در مسجد دید که چرت مىزد و سرش پایین مىافتاد، زردگون بود و جسمى نحیف و چشمانى به گودى نشسته داشت.
پیامبر صلىاللهعلیهوآله به او فرمود: «کیف أصبَحْتَ یا فلان؟» این فلانى حالت چطور است؟ چگونه صبح کردى؟ پاسخ داد: اى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله با یقین کامل وارد صبح شدم. پیامبر اکرم از سخنش تعجب کرد (یا لذّت برد) و به او فرمود: هر یقینى را حقیقتى است، حقیقت یقین تو چیست؟
پاسخ داد اى رسول خدا به راستى یقین من همان چیزى است که مرا محزون نموده و سبب شب بیدارى و تشنگىام در روزهاى بسیار گرم شده است ـ کنایه از قیام شب و صیام روز ـ به دنیا و آنچه در آن است رغبتى ندارم تا آنجا که گویا عرش پروردگارم را مىنگرم که براى محاسبهى اعمال برپا شده است و خلایق براى حسابرسى گرد آمدهاند و من نیز در میانشان هستم و گویا اهل بهشت را مىبینم که در نعمت مىخرامند و با تکیه زدن بر کرسىها، به معرفى یکدیگر مىپردازند و گویا دوزخیان را مىنگرم که گرفتار عذابند و به فریادرسى ناله سر مىدهند و گویا هماکنون آهنگ زبانه کشیدن آتش را مىشنوم که در گوشهایم طنینانداز است.
آنگاه رسول خدا صلىاللهعلیهوآله فرمود: «هذا عَبدٌ نوّر اللّه قلبه بالإیمان». «این جوان، بندهاى است که خداوند دلش را به نور ایمان روشن کرده است».
سپس به او فرمود: «اَلزِم ما أنت علیه». «براین حال که دارى، ثابت قدم باش».
آن جوان گفت: اى پیامبر خدا، از خدا بخواه تا شهادت در رکاب شما را نصیبم گرداند، رسول خدا صلىاللهعلیهوآله برایش دعا کرد و طولى نکشید که در یکى از غزوههاى آن حضرت شرکت جست و پس از شهادت نه تن شهید شد و او دهمین نفر بود.[23]
اخراج اخلالگران
گاهی مردم به اشارت پیامبر صلىاللهعلیهوآله با منافقانى که با رفتارهاى نفاقآمیز در مسجد حاضر مىشدند، برخورد و اگر لازم بود آنان را از مسجد، بیرون مىکردند. ابنهشام ماجرایى را نقل مىکند که طى آن، مسلمانان به فرمان پیامبر صلىاللهعلیهوآله گروهى از منافقان را از مسجد، بیرون انداختند. او پس از ذکر نام چند تن از این منافقان و کارهاى ناپسند آنان مىگوید: «اینان در مسجد حاضر مىشدند. به سخنان مسلمانان گوش فرا مىدادند و سپس شروع به استهزا مىکردند. روزى عدهاى از آنان در مسجد حاضر شدند. رسول خدا صلىاللهعلیهوآلهفرمان داد تا آنان را از مسجد بیرون کنند.
ابوایوب به سوى عمر بن قیس حرکت کرد و در حالى که پاهایش را مىکشید او را از مسجد بیرون انداخت. سپس به سراغ رافع بن ودیعه رفت؛ با او گلاویز شد و در حالى که او را مىکشید به صورت او مىزد و گفت: اُف بر تو باد! منافق خبیث؛ از همان راهى که آمدهاى برگرد!
عماره بن حزم، هم به سوى زید بن عمرو شتافت. زید داراى ریشهایى بلند بود. عماره، ریش او را گرفت و با شدت و خشونت او را مىکشید تا از مسجد بیرون انداخت. او گفت عماره مرا خونآلود کردى. عماره پاسخ داد: خداوند تو را از رحمت خود دور کند! عذابى که خداوند برایت آماده فرموده، بسیار شدیدتر از این است؛ از این پس حق ندارى هیچ گاه به مسجد پیامبر صلىاللهعلیهوآله نزدیک شوى.
مسعود بن اوس هم به سراغ قیس بن عمرو رفت. قیس، تنها جوان منافق در میان منافقان دیگر بود! مسعود از پشت سر به او مىزد تا اینکه او را از مسجد بیرون کرد.
عبدالله بن حارث هم بىدرنگ پس از دستور رسول خدا صلىاللهعلیهوآله به سمت حارث بن عمرو رفت. حارث زلفهاى بلندى داشت؛ عبداللّه او را با موهایش روى زمین مىکشید تا اینکه از مسجد بیرون کرد. این منافق به عبداللّه مىگفت: عبداللّه! چرا این قدر با خشونت و درشتى رفتار مىکنى؟ عبداللّه گفت: تو به لحاظ فرمان الهى سزاوار خشونتى؛ اى دشمن خدا! تو نجس هستى، پس از این، حقّ ندارى به مسجد پیامبر صلىاللهعلیهوآله نزدیک شوى.
مردى از بنىعمرو بن عوف هم به سراغ برادرش زوى بن حارث رفت و با خشونت او را از مسجد بیرون انداخت و بر او اُف کرد و گفت: شیطان و فرمان او بر تو غالب شده است.
اینها کسانى از منافقان بودند که آن روز در مسجد حاضر بودند و به فرمان رسول خدا صلىاللهعلیهوآله از مسجد اخراج شدند».[24]
این رویداد تاریخى به نیکى بیانگر آن است که مسجد در اسلام، جایگاه نمایش پیوستگى و همبستگى مسلمانان است؛ از این رو چنانچه کسانى بخواهند با رفتار منافقانهى خود به نقش مسجد، آسیب برسانند، باید قاطعانه با آنان برخورد نمود. همچنان که با مسجدى که به منظور ایجاد تفرقه و نفاق در جامعه اسلامى بنا شود نیز به طور جدّى مبارزه خواهد شد.[25]
البتّه رویدادهایى این چنین هرگز نباید دست آویزى براى برخوردهاى سطحى و تنگ نظرانه با مسلمانان باشد. حادثهاى که گذشت مربوط به کسانى است که واقعا به قصد ایجاد نفاق و تفرقه و استهزاى مسلمانان در مسجد حاضر مىشدند. بنابراین، اختلافهاى مذهبى در میان پیروان اهل مذاهب گوناگون و نیز اختلاف سلیقه در میان پیروان هر مذهب را باید کاملاً از مقولهى یاد شده جدا کرد.
خوشبویى و مسجد
گروهى از اهالى عراق نزد ابنعباس آمدند و گفتند: آیا غسل جمعه را واجب مىدانى؟ گفت: خیر، ولى این غسل، براى کسى که آن را انجام مىدهد بهتر است، امّا بر کسى که غسل نکند، اشکالى وارد نیست. اکنون به شما خبر مىدهم که مسئلهى غسل کردن چگونه پیدا شد، مردم زحمتکشانى بودند که لباس پشمى مىپوشیدند و بار بر پشت خود حمل مىکردند و مسجدشان نیز چونان کلبهاى تنگ و کوتاه سقف بود.
رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در روزى گرم به مسجد آمد و دید که مردم در آن لباس پشمین عرق کرده بودند، به حدّى که از بدنشان بویى ناخوشایند و آزار دهنده، به مشام مىرسید، وقتى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله این بو را استشمام کرد، فرمود: «اى مردم، هرگاه روز جمعه فرا رسید، غسل کنید، و هر یک از شما بهترین روغن و عطرى که دارد، استعمال کند». ابنعباس گوید: «سپس خداوند خیر و نیکى را به ارمغان آورد و مردم لباس غیرپشمى پوشیدند و در روز جمعه دست از کار کشیدند، و مسجدشان وسیع گشت و آن عرفى که موجب آزارشان مىشد، از بین رفت».[26]
واپسین دیدار
پیامبر اسلام صلىاللهعلیهوآله در واپسین روزهاى عمر شریفش به مسجد آمد و پس از حمد و ثناى الهى، فرمود: «اى مردم! خدایم حکم کرده و قسم یاد نموده که از ظلم و ظالم نگذرد، مگر آن که عفو مظلوم و یا قصاص را در پى داشته باشد. من شما را سوگند مىدهم که هرکس مرود ظلم من قرار گرفته است برخیزد و قصاص کند؛ زیرا قصاص در دنیا نزد من بهتر از قصاص در آخرت است».
شخصى به نام «سوادة بن قیس» از جا برخاست و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا! روزى شما از طائف بر مىگشتید و من به استقبال شما آمده بودم. شما بر ناقه سوار بودید و چوب ممشوق در دست داشتید. پس آن چوب را بلند کردید تا به ناقه بزنید، اما به شکم من اصابت کرد و من نمىدانم عمدى بود یا از روى خطا! پیامبر صلىاللهعلیهوآله فرمود: «پناه بر خدا سواده، که عمداً زده باشم».
آنگاه فرمودند: «اى بلال نزد دخترم فاطمه برو چوب ممشوق را از او بگیر و بیاور». بلال به خانهى حضرت زهرا علیهاالسلام رفت و گفت: آن چوب را به من بده. آن حضرت فرمودند: امروز چه وقت آن چوب است؟ پدرم با آن چوب مىخواهد چه بکند؟ بلال گفت: پدرت با مردم وداع کرده است! حضرت زهرا صیحهاى کشید و گفت: «وا حزناه اى حبیب خدا و اى محبوب قلبها». سپس چوب مخصوص را به بلال داد و بلال آن را به مسجد آورد و به محضر رسول خدا تقدیم کرد.
پیامبر فرمودند: سواده کجاست؟ عرض کرد: اینجا هستم یا رسول اللّه. حضرت فرمودند: بیا قصاص بنما تا راضى شوى! سواده گفت: یا رسول اللّه! شکم خود را به من بنمایید.
حضرت لباس خود را کنار زدند. سواده گفت: اى رسول خدا! آیا اجازه مىدهید لبانم را بر شکم مبارک شما بگذارم؟ حضرت اجازه دادند.
سواده شکم مبارک آن حضرت را بوسید و گفت: خدایا به شکم مطهر رسول خدا صلىاللهعلیهوآله تو را سوگند مىدهم که مرا از عذاب قیامت حفظ بنمایى. حضرت فرمودند: اى سواده! آیا عفو مىکنى یا قصاص مىنمایى؟ سواده گفت: عفو مىکنم اى رسول خدا! سپس حضرت صلىاللهعلیهوآله فرمودند: «خدایا! سواده از رسول تو گذشت، تو هم او را عفو بنما».[27]
واپسین نماز
صاحب کتاب إرشاد القلوب ـ در حدیثى طولانى ـ از حذیفه نقل مىکند که در بیمارى منجر به وفات پیامبر صلىاللهعلیهوآله، ابوبکر خواست بدون اذن پیامبر صلىاللهعلیهوآله با مردم نماز بگزارد.
هنگامى که پیامبر صلىاللهعلیهوآله این خبر را شنید با کمک على علیهالسلام و فضل بن عباس به قصد مسجد از خانه خارج شد و به سوى محراب رفت و از پشت ابوبکر را بگرفت و از محراب کنار زد و مردم پشت سر رسول خدا صلىاللهعلیهوآله در حالى که نشسته نماز مىخواند، نماز خواندند و بلال نیز مکبر بود تا این که نماز پیامبر صلىاللهعلیهوآله پایان یافت.[28]
در روزهاى تنهایى
پیش از هجرت پیامبر صلىاللهعلیهوآله، در روزهاى تنهایى، آن حضرت در مسجد الحرام در نماز و مسجد بود، ابوجهل، اراذل و اوباش را جمع و تشویق به اهانت کرد، آنان شکمبهى آلودهاى را بر سر حضرت واژگون کردند. ابوجهل و مشرکان با صداى بلند خندیدند.
گرچه برخى تازه مسلمانان، صحنه را مىدیدند ولى جرئت نکردند پیش روند و مقابله کنند.
همین که فاطمه علیهاالسلام با خبر شد به مسجد بشتافت و به دفاع از پیامبر صلىاللهعلیهوآله پرداخت و با کمال شجاعت، ابوجهل و یارانش را سرزنش و محکوم و بر آنان نفرین کرد.[29]
[2] . سیرهى ابنهشام: ج 1 ، ص 326 .
[3] . على بن حسین مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر: ج 1 ؛ ابوالقاسم پاینده، تهران علمى فرهنگى،1374ش،ص 624؛ براى آگهى بیشتر: ر. ک: بحارالانوار: ج 19 ، ص 115 ؛ الکافى: ج 8 ، ص 338 .
[4] . تاریخ صدر اسلام: ص 339 ، نقل از درآمدى بر جایگاه مسجد، در تمدن اسلامى: ص 52 .
[5] . براى اطلاع از اعجاز پیامبر در قبلهیابى بنگرید،علامه حسنزاده آملى،بناى مسجد مدینه وتعیین قبله آن به دستورپیامبراکرم، مجله مسجد: ش 49، ص 8 .
[6] . طبقات الکبرى: ج 1 ، ص 230 .
[7] . من لا یحضره الفقیه: ج 1 ، ص 344 .
[8] . طبقات الکبرى: ج 1 ، ص 230 .
[9] . مروج الذهب: ج 1 ، ص 625 .
[10] . «خلّوا زمام الرّاحله فإنّها مأمورة» به نقل از تاریخ یعقوبى: ج 1 ، ص 400 .
[11] . سیرهى ابنهشام: ج 1 ، ص 327 .
[12] . شهابالدین احمد نویرى، نهایة الارب فى فنون الادب: ج 1 ، محمود مهدوى دامغانى، تهران: امیر کبیر، 1364، ص 324 ـ 325 .
[13] . طبقات الکبرى: ج 1 ، ص 225 .
[14] . الکافى: ج 5 ، ص 339 ، ح 9528 ؛ ترجمه از حدیث مسجد: ص 97 .
[15] . ترجمه الغدیر: ج 16 ، ص 131 ؛ نقل از داستانها و حکایتهاى مسجد: ص 148 .
[16] . تفسیر روح المعانى: ج 28 ، ص 25 ؛ و آیه 11 سورهى مجادله است.
[19] . گفتارهاى معنوى: 56 ؛ داستانها و حکایتهاى مسجد: 40 ـ 41 .
[20] . کافى: ج 6 ، ص 48 ، ح 4 ، باب حقّ الأولاد.
[22] . نفائس الأخبار، نقل از داستانهاى مسجد: ص 45 .
[23] . بحار الانوار: ج 70 ، ص 159 ، ح 17 ؛ الکافى: ج 2 ، ص 53 .
[24] . السیرة النبویّة، ابنهشام: ج 2 ، ص 175 ـ 177 .
[25] . این مسأله مربوط به مسجد ضرار مطرح است.
[26] . حدیث مسجد: ح 289 ؛ سنن ابىداود: ج 1 ، ص 88 ، ح 353 .
[27] . محجة البیضاء: ج 8 ، ص 276 ـ 275 .
[28] . بحار الانوار: ج 88 ، ص 96 ، ح 65 ، نقل از حدیث مسجد: ص 329 .
[29] . صحیح بخارى: ج 5 ، ص 8 .