نمایش صفحات

پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و تأسیس مسجد در مدینه

اشاره به چگونگى تأسیس مسجد در مدینه خالى از لطف نیست. لذا در این بخش به صورت مختصر به ساخت مسجد قبا و نحوه‏ى ورود پیامبر به مدینه و تعیین زمین مسجد و مشارکت عمومى پیامبر و مردم در ساخت مسجد و نیز طرح بناى مسجد که در مناسبت کامل با روح اسلام بوده است، سخن به میان مى‏آید.

 

مسجد قبا

«لمسجد اُسِّسَ على التقوى من أوّل یوم أحقّ أن تقومَ فیه فیه رجالُ یحبّون أن یَتَطهّروا واللّهُ یحبّ المطهّرین».[1] «همان مسجد که بنیانش از اول بر پایه‏ى تقوا محکم بنا گردیده سزاوارتر است بر اینکه در آن اقامه‏ى نماز کنى که در آن مسجد مردان پاکى که مشتاق تهذیب نفوس خودند درآیند و خدا، مردان پاک مهذب را دوست مى‏دارد».

این آیه به نظر اکثر مفسران درباره‏ى مسجد قبا، یعنى همان مسجدى که پیامبراکرم پس از هجرت در نخستین روزهاى ورود به حوالى مدینه آن را ساخت، نازل شده است البته برخى نیز بر این عقیده‏اند که آیه درباره‏ى مسجد شریف نبوى است؛ مسجدى که اساس آن بر تقوا گذاشته شده و در آن مردانى حضور مى‏یابند که خالصانه درصدد بندگى و تهذیب نفس هستند.

در باره‏ى ساخت این مسجد در کتب معتبر تاریخى چنین نقل شده است که: «روز دوشنبه بود که رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به محله قبا وارد شد و تا روز جمعه در قبا در میان قبیله بنى‏عمرو بن عوف ماند و در همان چندن روز، مسجد قبا، یعنى نخستین مسجد اسلام را به دست خود بنا کرد».[2]

مسعودى نیز در مروج الذهب با اشاره به تاریخ ورود پیامبر روایت مشابهى را نقل مى‏کند و مى‏نویسد: «ورود پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به مدینه روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود. وقتى به‏مدینه رسید در قبا بر سعد بن خیثمه فرود آمد و مسجد قبا را ساخت و روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه در قبا بود و روز جمعه چاشتگاه به راه افتاد».[3]

به این ترتیب اگر تاریخى را که مسعودى نقل کرده است، بپذیریم، ساخت مسجد قبا در فاصله‏ى دوازدهم تا شانزدهم ربیع الاول سال اول هجرى صورت گرفته است. با توجه به اینکه پیامبر براى رسیدن على علیه‏السلام که در مکه مأمور بود باقى مانده و سپس حرکت کرده بود، چون مى‏خواستند که با على علیه‏السلام وارد مدینه شوند. پس از پیوستن ایشان به پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در قبا به موجب برخى روایات، رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مسجد قبا را با یارى على علیه‏السلام بنا کردند.[4]

ابن‏سعد مى‏نویسد: «چون قبله از بیت‏المقدس به کعبه تغییر پیدا کرد، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به محل مسجد قبا آمد و دیوار آن را در همین محل که امروز قرار دارد، (زمان مؤلف) بنا نهاد و فرمود جبرئیل جهت قبله را براى من تعیین مى‏کند.[5] خود آن حضرت و یارانش براى ساختن آن مسجد سنگ حمل مى‏کردند».[6]

پس از این نیز پیامبراکرم در تمام دوران مدینه احترام و تکریم خاصى از مسجد قبا مى‏فرمودند و پیوسته مسلمین را به حضور و نمازگزاردن در این مسجد تشویق مى‏نمودند و مى‏فرمودند: «هر کس به این مسجد من که مسجد قباست، بیاید و در آنجا دو رکعت نماز بگزارد با برخوردارى از ثواب عمره باز مى‏گردد».[7]

علاوه براین تشویق‏ها، پیامبر خود نیز دائماً در این مسجد حضور مى‏یافت و در آن اقامه نماز مى‏فرمود، به‏طورى که ابن‏سعد چنین نقل مى‏کند که: «پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله هر روز شنبه پیاده به مسجد قبا مى‏آمد».[8]

این‏ها جملگى حاکى از منزلت و جایگاه ویژه‏ى مسجد قبا در نزد پیامبر بود. شاید بتوان گفت که این مسجد در مدینه پس از مسجدالنّبى در رتبه‏ى دوم اعتبار و اهمیت قرار داشته و دارد؛ مسجدى که به تعبیر قرآن کریم بنیان آن بر تقواى الهى بنا نهاده شده است.

 

ورود به مدینه و مأموریت ناقه

پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در روز جمعه پس از چهار روز اقامت در قبا به همراهى على بن ابى‏طالب علیه‏السلام در میان استقبال پرشور انصار که از مدت‏ها قبل انتظار ورود آن حضرت را مى‏کشیدند، وارد مدینه شد.

«مردم انصار طایفه به طایفه آمدند و هر گروه تقاضا داشتند، پیش آن‏ها فرود آید و مهار شترش را مى‏گرفتند [پیامبر مهار] آن را مى‏کشید و مى‏فرمود: بگذارید برود که مأمور است».[9][10]

این تدبیر موجب شد که زمینه‏ى هرگونه سوء تفاهم میان طوایف مدینه از بین برود، طبیعى است که میزبانى از پیامبر افتخار بزرگى بود که اگر انتخاب پیامبر نصیب یکى از طوایف مى‏گشت موجب آزردگى و ناخشنودى دیگر قبایل مى‏شد و همین مسئله در بدایت امر مى‏توانست مشکلاتى براى پیامبر و جامعه‏ى مدینه فراهم کند، بخصوص که یثرب همواره آبستن درگیرى‏هاى سنگین و سخت میان قبایل خود بود؛ اما این تدبیر که ناقه مأمور انتخاب منزلگاه پیامبر باشد، همه را قانع کرد؛ چرا که آن را ناشى از مشیّت الهى مى‏دیدند و لذا همه نیز به جایگاه انتخابى رضا دادند.

پس از اینکه مأموریت ناقه به اطلاع انصار رسید: «شتر مزبور همچنان بیامد تا به محله‏ى بنى‏مالک بن نجار رسید، یعنى در همان جاى که اکنون مسجد آن حضرت قرار دارد، زانو زد و خوابید. زمین مزبور متعلق به دو کودک یتیم بود به نام‏هاى سهل و سهیل فرزندان عمرو که تحت سرپرستى معاذ بن عفرا زندگى مى‏کردند و در آن زمین خرماى خود را که از درخت مى‏چیدند خشک مى‏کردند. شتر رسول خدا در آن زمین خوابید، ولى آن حضرت پیاده نشد، از این‏رو شتر برخاست. چند قدمى برداشت ولى مجددا به پشت سر خود نگاه کرد به همان جاى اول بازگشت و همانجا زانو زده خوابید و گردن و سینه خود را نیز به زمین چسباند. در این وقت رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از شتر پیاده شد و پرسید: این زمین کیست؟ معاذ بن عفراء پیش آمد عرض کرد: این جا متعلق به فرزندان یتیم عمرو، سهل و سهیل است که تحت سرپرستى من هستند و من آن دو را راضى مى‏کنم تا آن را به شما واگذار کنند و شما در اینجا مسجدى بنا کنید».[11]

پیامبر به واگذارى زمین راضى نشدند و آن را از آن دو طفل خریدارى نمودند. «پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آن دو پسر بچه را خواست و پیشنهاد کرد آن قطعه زمین را براى ساختن مسجد بفروشند. گفتند زمین را براى مسجد مى‏بخشیم و به شما مى‏دهیم. رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نپذیرفت و فقط به خریدن از آنها قبول کرد».[12]

درباره این زمین نیز که براى مسجد انتخاب شد، نقل‏هایى هست که پیش از ورود پیامبر به مدینه نیز نمازگاه مسلمین مدینه بوده است، از جمله ابن‏سعد نقل مى‏کند که: «آن زمین به صورت چهار دیوارى بدون سقف و قبله‏اش به جانب بیت‏المقدس بود که اسعد بن زراره آن را ساخته و با یاران خود آنجا نماز مى‏گزارد».[13]

 

از جا دادن جویبر تا بستن درها

به روایت ابوحمزه ثمالى، امام باقر علیه‏السلام مى‏فرماید: «جویبر مردى بود از اهل یمامه، که نزد رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، آمد تا از اسلام بهره‏اى برگیرد؛ جویبر اسلام آورد و مسلمان شایسته‏اى و چون مردى کوتاه قد، بى‏چیز، نیازمند، برهنه و سیه چرده‏اى زشت رو بود، رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله او را به لحاظ غربت و برهنگى‏اش، به حمراه خود برد و یک پیمانه غذا با ظرفى خرما به او داد و دو ردا بر او پوشانید و به او دستور داد: در مسجد بماند و در آنجا بخوابد. به خواست خدا وى مدتى در مسجد ماند تا غریبان نیازمندِ به اسلام گرویده، در شهر مدینه فراوان شدند و مسجد برایشان تنگ شد. آنگاه خداى عزّوجلّ به پیامبرش وحى فرمود که مسجد را پاکیزه کن و کسانى را که شب در مسجد مى‏خوابند از آن بیرون کن و فرمان به بستن درهاى حجره کسانى بده که درى به مسجد دارند. بجز درِ حجره على علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام. حتماً هیچ جنبى از آن پا نگذارد و غریبى در آن نخوابد. ـ امام فرمود ـ : آنگاه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمان به بستن درهاى منزل ایشان، داد مگر درِ حجره على علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام که آن را به حال خود گذاشت».[14]

 

نبینم در مسجد بخوابى!

ابوالاسود دوئلى گوید: من دوست داشتم ابوذر را ببینم تا علت بیرون آمدنش از مدینه را بپرسم. پس، در ربذه فرود آمدم و به او گفتم: مرا خبر نمى‏دهى که آیا به میل خود از مدینه بیرون آمدى یا به‏زور تبعیدت کردند؟ گفت: من در یکى از مرزهاى مسلمانان بودم و ایشان را کفایت مى‏کردم. پس مرا به مدینه راندند. گفتم آنجا شهرى است که خود و یارانم در آن اقامت کرده‏ایم.  ولى از مدینه نیز مرا به این جا کى مى‏بینى، تبعید کردند. سپس گفت: شبى به روزگار رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در مسجد خوابیده بودم که حضرت بر من عبور کرد و نوک پایى به من زد و فرمود: نبینم که در مسجد بخوابى. گفتم: پدرو مادرم فدایت باد! خواب بر چشمم چیره شد و خوابم برد. فرمود: آن گاه که تو را از این جا بیرون کنند چه کار خواهى کرد؟ گفتم: به شام مى‏روم که سرزمینى مقدس است و سرزمین نیکان مسلمان و سرزمین جهاد در راه خدا. گفت: از آن جا هم بیرونت کنند، چه مى‏کنى؟ گفتم: بر مى‏گردم به مسجدالحرام. گفت: از آن جا هم بیرونت کنند چه مى‏کنى؟ گفتم: شمشیرم را مى‏گیرم و با آنان زد و خورد مى‏کنم. گفت: آیا راهى از این بهتر به تو ننمایم؟ به هر جا برانندت، با ایشان برو، بشنو و فرمانبر باش. من نیز شنیدم و فرمان بردم و مى‏شنوم و فرمان مى‏برم و به خدا سوگند عثمان در حالى مى‏میرد که به من ستمکار است.[15]

 

به تازه واردان مسجد جا بدهید

روز جمعه بود. رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در میان یاران خویش و در گوشه‏اى از مسجد النبى نشسته بودند. در این میان عده‏اى از بدریون (آنانکه در جنگ بدر شرکت داشتند) وارد شدند. وقتى نزدیک پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آمدند، سلام کردند پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پاسخ گفت. سپس آنها به حاضران سلام کردند، آنان نیز پاسخ دادند.

بدریون همان‏گونه روى پا ایستاده بودند، چون جایى براى نشستن نمى‏یافتند و مهاجر و انصار که در اطراف پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بودند، از جاى خود حرکت نمى‏کردند که به تازه واردان جا بدهند.

این پیش آمد، براى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ناگوار و سخت آمد و به بعضى از کسانى که در اطراف ایشان نشسته بودند فرمود: شما چند تن برخیزید و به تازه واردان جا بدهید، آنان برخاستند و بدریون به جاى آنها نشستند، اما این پیش‏آمد براى آن چند تن که برخاستند ناگوار آمد، به‏طورى که آثار ناخشنودى از چهره‏ى آنان مشاهده مى‏شد.

منافقان (که از هر فرصتى سوء استفاده مى‏کنند، در اینجا فرصت به‏دست آورده) گفتند: پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله کسانى را به لحاظ علاقه‏ى بیشتر به ایشان، در کنار خود نشاند و رسم عدالت را مراعات نکرد (و تبعیض قائل شد)، و به سبب افرادى که بعد آمدند، عده‏اى از مسلمانان را از جا بلند کرد و آن‏گاه این آیه نازل شد:

«یا ایُّهَا الَّذینَ اَمَنُوا اِذا قِیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمجالِسِ فافْسَحُوا یَفْسثحَ اللّهُ لَکُمْ وَاِذا قیلَ انشزوفا انْشُزُوا یَرْفَعُ اللّهُ الَّذینَ اَمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذینَ اُوتُوا الْعِلتمَ دَرَجاتٍ». «اى کسانى که ایمان آورده‏اید وقتى به شما بگویند در مجالس، جا باز کنید، جا بگشایید تا خداوند جاى وسیع (= نعمت وسیع) به شما عنایت فرماید و چون گفته شود بخیزید، بپا خیزید! و خداوند مؤمنان را در میان شما  بالا برد و کسانى را که علم و دانش داده است، داراى درجاتى هستند».[16]

به این ترتیب پاسخ کوبنده به منافقان داده شد، و آنان نتوانستند مقاصد شوم خود را (که اختلاف اندازى بود) اجرا سازند.  و این دستور اخلاقى اسلامى، براى همیشه یک درس بزرگ براى مسلمانان است.

 

جذبه‏ى زرق و برق دنیا

در تفسیر آیه‏ى شریفه‏ى «وإذا رأوا تجارةً أو لهواً انفضُّوا إلیها وترکوک قائماً».[17] یعنى هرگاه تجارت یا بازیچه‏اى ببینند، پراکنده مى‏شوند و به سوى آن مى‏روند و شما را [اى رسول اللّه‏] ایستاده رها مى‏کنند.

ابن عباس مى‏گوید: دحیه‏ى کلبى روز جمعه از شام، خواربار و خوراکى آورد و در «احجار الزیت» ـ دکّه‏اى در بازار مدینه ـ پیاده کرد. آنگاه طبل‏ها را به صدا درآورد تا مردم را از ورود خود آگاه کند. همه مردم از صف نماز جمعه پراکنده شدند و به سوى او شتافتند، جز على، حسن، حسین، فاطمه، سلمان، ابوذر، مقداد و صُهیب رفتند و پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را که ایستاده بر منبر خطبه نماز جمعه را مى‏خواند، رها کردند. پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: «خداوند روز جمعه به مسجدم نگریست، اگر این گروه براى اقامه‏ى نماز در مسجدم نمى‏ماندند، شهر مدینه و مردمانش در آتش خشم الهى مى‏سوخت و چونان قوم لوط به عذاب سنگباران گرفتار مى‏آمد».

در باره کسانى هم که ماندند این آیه نازل شد: «رجال لاتُلْهیهم تجارة و لابیع عن ذکراللّه‏...».[18] «آنان را هیچ تجارت و دادوستدى از یاد خدا و نمازگزاردن و زکات باز نمى‏دارد».

 

باید پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ریسمان را بگشاید

در جریان بنى‏قریظه، به سبب خیانتى که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند، رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند.

یهودیان از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله خواستند که ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند.  پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: ابولبابه! برو، ابولبابه دستور آن حضرت را اجابت کرد و با آنان به مشورت نشست. اما او بر اثر روابط خاصى که با یهودیان داشت، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را مراعات نکرد و جمله‏اى گفت که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود.

وقتى از جلسه بیرون آمد، احساس که خیانت کرده، اگرچه هیچ کس هم خبر نداشت. اما قدم از قدم که برمى‏داشت و به طرف مدینه مى‏آمد، این آتش در دلش شعله ورتر مى‏شد. به خانه آمد، اما نه براى دیدن زن و بچه، بل یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکى از ستون‏هاى مسجد بست و گفت: خدایا تا توبه من قبول نشود، هرگز خود را از ستون مسجد باز نخواهم کرد.

گفته‏اند فقط براى خواندن نماز یا قضاى حاجت یا خوردن غذا، دخترش مى‏آمد و او را از ستون باز مى‏کرد و مجدداً باز خود را به آن ستون مى‏بست و مشغول التماس و تضرع مى‏شد و مى‏گفت: خدایا غلط کردم، گناه کردم، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم، خدایا تا توبه‏ى من قبول نشود، همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم.

این خبر به رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله رسید فرمود: اگر پیش من مى‏آمد و اقرار مى‏کرد، در نزد خدا برایش استغفار مى‏نمودم ولى او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگى خواهد کرد.

شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ـ در خانه ام سلمه ـ وحى نازل و به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است.

پس از آن پیامبر فرمود: اى ام سلمه! توبه ابولبابه پذیرفته شد. ام سلمه عرض کرد: یا رسول اللّه! اجازه مى‏دهى که من این بشارت را به او بدهم؟ فرمود: مانعى ندارد. اتاق‏هاى خانه‏ى پیامبر هریک دریچه‏اى به سوى مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند. ام ‏سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت: ابولبابه! بشارتت بدهم که خدا توبه‏ى تو را قبول کرد. این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند، اما او اجازه نداد و گفت: من مایلم که پیامبر اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با دست مبارک خود این ریسمان را باز نمایند. نزد پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آمدند و عرض کردند: یا رسول اللّه‏! ابولبابه چنین تقاضایى دارد، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرد و فرمود: «اى ابولبابه توبه تو قبول شد، آن چنان پاک شدى که مصداق آیه: «یحبّ التوّابین و یحبّ المتطهّرین» گردیدى. الآن تو حالت آن کودکى را دارى که تازه از مادر متولّد مى‏شود، دیگر لکّه‏اى از گناه در وجود تو نمى‏توان پیدا کرد».

بعد ابولبابه عرض کرد: یا رسول اللّه! مى‏خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه مرا پذیرفت، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم. پیامبر فرمود: این کار را نکن. گفت: یا رسول اللّه اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدق بدهم. فرمود: خیر، گفت: اجازه بده نصف ثروتم را بدهم: فرمود: خیر، عرض کرد: اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم. فرمود: منعى ندارد.[19]

 

صداى گریه‏ى کودک در مسجد

عصر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بود، ظهر فرا رسید، مؤذن در مسجد النّبى مدینه اذان ظهر را گفت و مردم را به شرکت در نماز جامعت با پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله دعوت نمود، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به مسجد آمد و مسلمین ازدحام کردند و صفوف نماز تشکیل شد، و نماز جماعت شروع شد، در وسط نماز ناگاه دیدند رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مى‏خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام کند.

با خود گفتند خدایا چه شد؟ مگر بیمارى شدیدى بر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله عارض گردیده؟ او که همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش مى‏کرد، اکنون چرا مستحبّات نماز را مراعات نمى‏کند، آن همه عجله براى چه؟ چرا؟ یعنى چه؟

چند لحظه نگذشت که نماز تمام شد، مردم نزد آن حضرت احوال پرسیدند، مى‏گفتند: اى رسول خدا! آیا پیش آمدى شده؟ حادثه بدى رخ داده؟ چرا نماز را این گونه با شتاب و سرعت به پایان رساندى؟

پاسخ همه این چراها، فقط این جمله بود که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به ایشان فرمود: «اَما سمِعْتُمْ صُراخَ الصَّبیُ».[20] «آیا شما صداى گریه و جیغ کودک شیرخوار را نشنیدید؟».

معلوم شد، کودک شیرخوارى در نزدیکى آنجا گریه مى‏کرد و کسى نبود که او را آرام نماید، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نماز را با شتاب تمام کرد، تا کودک را آرامش و نوازش دهد.

 

کودکان در مسیر مسجد

روزى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله براى نماز، به مسجد مى‏رفت، در راه، گروهى از کودکان انصار، بازى مى‏کردند، تا آن حضرت را دیدند، دور آن حضرت آمدند، و به لباس او خود را آویختند، و به گمان اینکه آن حضرت، همواره حسن و حسین علیهماالسلام را به دوش خود مى‏گرفت، آنان را نیز به دوش بگیرد، هر یک مى‏گفت: کُنْ جَمَلى: «شتر من باش».

آن حضرت از یک سو نمى‏خواست، ایشان را برنجاند، و از سوى دیگر مردم در مسجد، منتظر بودند، و مى‏خواست خود را به مسجد برساند.

بلال حبشى از مسجد بیرون آمد و به جست‏وجوى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پرداخت، آن حضرت را در کنار جمعى از کودکان یافت، جریان را فهمید، بلال قصد کرد که کودکان را گوشمالى دهد، تا آن حضرت را آزاد کنند.

آن حضرت، بلال را از ماجراى تصمیم خود، نهى کرد و فرمود: تنگ شدن وقت نماز، براى من محبوب‏تر از رنجاندن این کودکان است، سپس به بلال فرمود: برو در حجره‏هاى خانه بگرد و آنچه (از گردو یا خرما و غیره) یافتى بیاور، تا خود را از این کودکان بازخرید کنم.

بلال رفت و پس از جست‏وجو، هشت دانه گردو یافت و به حضور پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آورد، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به کودکان فرمود: «اتبیعُونَ جَمَلُکُم بِهِذِهِ الْجَویزاتِ». «آیا شما شتر خود را به این گردوها، مى‏فروشید؟».

کودکان به این دادوستد راضى شدند و گردوها را گرفتند و آن حضرت را آزاد نمودند، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به راه خود به طرف مسجد ادامه داد، در حالى که مى‏فرمود: «رَحثمَ اللّهُ أخِی یُوسُفَ باعُوهُ بِثَمَنٍ بِخْسٍ دَراهِمَ مَعْدودَةٍ...».[21] «خداوند برادرم یوسف را رحمت کند که او را (برادرانش) به چند درهم اندک فروختند». «امّا این کودکان، مرا به هشت دانه گردو فروختند، با این فرق که برادران یوسف، وى را از روى دشمنى فروختند، ولى این کودکان از روى نادانى فروختند».

وقتى بلال این همه محبت و بزرگوارى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را دید، تحت تأثیر قرار گرفت و به پاى مبارک آن حضرت افتاد و اظهار تواضع کرد و گفت: «اَللّهُ اَعْلَمُ حَیثُ یَجْعَلُ رسالَتَه».[22] «خداوند مى‏داند که مقام رسالت را در وجود چه کسى قرار دهد؟».

 

در حلقه‏ى اهل دل و دیده

اسحاق بن عمّار گوید: از امام صادق علیه‏السلام شنیدم که مى‏فرمود: رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نماز صبح را با مردم مى‏خواند، آنگاه جوانى را در مسجد دید که چرت مى‏زد و سرش پایین مى‏افتاد، زردگون بود و جسمى نحیف و چشمانى به گودى نشسته داشت.

پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به او فرمود: «کیف أصبَحْتَ یا فلان؟» این فلانى حالت چطور است؟ چگونه صبح کردى؟ پاسخ داد: اى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با یقین کامل وارد صبح شدم. پیامبر اکرم از سخنش تعجب کرد (یا لذّت برد) و به او فرمود: هر یقینى را حقیقتى است، حقیقت یقین تو چیست؟

پاسخ داد اى رسول خدا به راستى یقین من همان چیزى است که مرا محزون نموده و سبب شب بیدارى و تشنگى‏ام در روزهاى بسیار گرم شده است ـ کنایه از قیام شب و صیام روز ـ به دنیا و آنچه در آن است رغبتى ندارم تا آنجا که گویا عرش پروردگارم را مى‏نگرم که براى محاسبه‏ى اعمال برپا شده است و خلایق براى حسابرسى گرد آمده‏اند و من نیز در میانشان هستم و گویا اهل بهشت را مى‏بینم که در نعمت مى‏خرامند و با تکیه زدن بر کرسى‏ها، به معرفى یکدیگر مى‏پردازند و گویا دوزخیان را مى‏نگرم که گرفتار عذابند و به فریادرسى ناله سر مى‏دهند و گویا هم‏اکنون آهنگ زبانه کشیدن آتش را مى‏شنوم که در گوش‏هایم طنین‏انداز است.

آنگاه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: «هذا عَبدٌ نوّر اللّه‏ قلبه بالإیمان». «این جوان، بنده‏اى است که خداوند دلش را به نور ایمان روشن کرده است».

سپس به او فرمود: «اَلزِم ما أنت علیه». «براین حال که دارى، ثابت قدم باش».

آن جوان گفت: اى پیامبر خدا، از خدا بخواه تا شهادت در رکاب شما را نصیبم گرداند، رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله برایش دعا کرد و طولى نکشید که در یکى از غزوه‏هاى آن حضرت شرکت جست و پس از شهادت نه تن شهید شد و او دهمین نفر بود.[23]

 

اخراج اخلال‏گران

گاهی مردم به اشارت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با منافقانى که با رفتارهاى نفاق‏آمیز در مسجد حاضر مى‏شدند، برخورد و اگر لازم بود آنان را از مسجد، بیرون مى‏کردند. ابن‏هشام ماجرایى را نقل مى‏کند که طى آن، مسلمانان به فرمان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله گروهى از منافقان را از مسجد، بیرون انداختند. او پس از ذکر نام چند تن از این منافقان و کارهاى ناپسند آنان مى‏گوید: «اینان در مسجد حاضر مى‏شدند. به سخنان مسلمانان گوش فرا مى‏دادند و سپس شروع به استهزا مى‏کردند. روزى عده‏اى از آنان در مسجد حاضر شدند. رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهفرمان داد تا آنان را از مسجد بیرون کنند.

ابوایوب به سوى عمر بن قیس حرکت کرد و در حالى که پاهایش را مى‏کشید او را از مسجد بیرون انداخت. سپس به سراغ رافع بن ودیعه رفت؛ با او گلاویز شد و در حالى که او را مى‏کشید به صورت او مى‏زد و گفت: اُف بر تو باد! منافق خبیث؛ از همان راهى که آمده‏اى برگرد!

عماره بن حزم، هم به سوى زید بن عمرو شتافت. زید داراى ریش‏هایى بلند بود. عماره، ریش او را گرفت و با شدت و خشونت او را مى‏کشید تا از مسجد بیرون انداخت. او گفت عماره مرا خون‏آلود کردى. عماره پاسخ داد: خداوند تو را از رحمت خود دور کند! عذابى که خداوند برایت آماده فرموده، بسیار شدیدتر از این است؛ از این پس حق ندارى هیچ گاه به مسجد پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نزدیک شوى.

مسعود بن اوس هم به سراغ قیس بن عمرو رفت. قیس، تنها جوان منافق در میان منافقان دیگر بود! مسعود از پشت سر به او مى‏زد تا اینکه او را از مسجد بیرون کرد.

عبدالله بن حارث هم بى‏درنگ پس از دستور رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به سمت حارث بن عمرو رفت. حارث زلف‏هاى بلندى داشت؛ عبداللّه‏ او را با موهایش روى زمین مى‏کشید تا اینکه از مسجد بیرون کرد. این منافق به عبداللّه‏ مى‏گفت: عبداللّه‏! چرا این قدر با خشونت و درشتى رفتار مى‏کنى؟ عبداللّه‏ گفت: تو به لحاظ فرمان الهى سزاوار خشونتى؛ اى دشمن خدا! تو نجس هستى، پس از این، حقّ ندارى به مسجد پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نزدیک شوى.

مردى از بنى‏عمرو بن عوف هم به سراغ برادرش زوى بن حارث رفت و با خشونت او را از مسجد بیرون انداخت و بر او اُف کرد و گفت: شیطان و فرمان او بر تو غالب شده است.

این‏ها کسانى از منافقان بودند که آن روز در مسجد حاضر بودند و به فرمان رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از مسجد اخراج شدند».[24]

این رویداد تاریخى به نیکى بیانگر آن است که مسجد در اسلام، جایگاه نمایش پیوستگى و همبستگى مسلمانان است؛ از این رو چنانچه کسانى بخواهند با رفتار منافقانه‏ى خود به نقش مسجد، آسیب برسانند، باید قاطعانه با آنان برخورد نمود. همچنان که با مسجدى که به منظور ایجاد تفرقه و نفاق در جامعه اسلامى بنا شود نیز به طور جدّى مبارزه خواهد شد.[25]

البتّه رویدادهایى این چنین هرگز نباید دست آویزى براى برخوردهاى سطحى و تنگ نظرانه با مسلمانان باشد. حادثه‏اى که گذشت مربوط به کسانى است که واقعا به قصد ایجاد نفاق و تفرقه و استهزاى مسلمانان در مسجد حاضر مى‏شدند. بنابراین، اختلاف‏هاى مذهبى در میان پیروان اهل مذاهب گوناگون و نیز اختلاف سلیقه در میان پیروان هر مذهب را باید کاملاً از مقوله‏ى یاد شده جدا کرد.

 

خوشبویى و مسجد

گروهى از اهالى عراق نزد ابن‏عباس آمدند و گفتند: آیا غسل جمعه را واجب مى‏دانى؟ گفت: خیر، ولى این غسل، براى کسى که آن را انجام مى‏دهد بهتر است، امّا بر کسى که غسل نکند، اشکالى وارد نیست. اکنون به شما خبر مى‏دهم که مسئله‏ى غسل کردن چگونه پیدا شد، مردم زحمتکشانى بودند که لباس پشمى مى‏پوشیدند و بار بر پشت خود حمل مى‏کردند و مسجدشان نیز چونان کلبه‏اى تنگ و کوتاه سقف بود.

رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در روزى گرم به مسجد آمد و دید که مردم در آن لباس پشمین عرق کرده بودند، به حدّى که از بدنشان بویى ناخوشایند و آزار دهنده، به مشام مى‏رسید، وقتى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله این بو را استشمام کرد، فرمود: «اى مردم، هرگاه روز جمعه فرا رسید، غسل کنید، و هر یک از شما  بهترین روغن و عطرى که دارد، استعمال کند».  ابن‏عباس گوید: «سپس خداوند خیر و نیکى را به ارمغان آورد و مردم لباس غیرپشمى پوشیدند و در روز جمعه دست از کار کشیدند، و مسجدشان وسیع گشت و آن عرفى که موجب آزارشان مى‏شد، از بین رفت».[26]

 

واپسین دیدار

پیامبر اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در واپسین روزهاى عمر شریفش به مسجد آمد و پس از حمد و ثناى الهى، فرمود: «اى مردم! خدایم حکم کرده و قسم یاد نموده که از ظلم و ظالم نگذرد، مگر آن که عفو مظلوم و یا قصاص را در پى داشته باشد. من شما را سوگند مى‏دهم که هرکس مرود ظلم من قرار گرفته است برخیزد و قصاص کند؛ زیرا قصاص در دنیا نزد من بهتر از قصاص در آخرت است».

شخصى به نام «سوادة بن قیس» از جا برخاست و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا! روزى شما از طائف بر مى‏گشتید و من به استقبال شما آمده بودم. شما بر ناقه سوار بودید و چوب ممشوق در دست داشتید. پس آن چوب را بلند کردید تا به ناقه بزنید، اما به شکم من اصابت کرد و من نمى‏دانم عمدى بود یا از روى خطا! پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: «پناه بر خدا سواده، که عمداً زده باشم».

آنگاه فرمودند: «اى بلال نزد دخترم فاطمه برو چوب ممشوق را از او بگیر و بیاور». بلال به خانه‏ى حضرت زهرا علیهاالسلام رفت و گفت: آن چوب را به من بده. آن حضرت فرمودند: امروز چه وقت آن چوب است؟ پدرم با آن چوب مى‏خواهد چه بکند؟ بلال گفت: پدرت با مردم وداع کرده است! حضرت زهرا صیحه‏اى کشید و گفت: «وا  حزناه اى حبیب خدا و اى محبوب قلب‏ها». سپس چوب مخصوص را به بلال داد و بلال آن را به مسجد آورد و به محضر رسول خدا تقدیم کرد.

پیامبر فرمودند: سواده کجاست؟ عرض کرد: اینجا هستم یا رسول اللّه‏. حضرت فرمودند: بیا قصاص بنما تا راضى شوى! سواده گفت: یا رسول اللّه‏! شکم خود را به من بنمایید.

حضرت لباس خود را کنار زدند. سواده گفت: اى رسول خدا! آیا اجازه مى‏دهید لبانم را بر شکم مبارک شما بگذارم؟ حضرت اجازه دادند.

سواده شکم مبارک آن حضرت را بوسید و گفت: خدایا به شکم مطهر رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله تو را سوگند مى‏دهم که مرا از عذاب قیامت حفظ بنمایى. حضرت فرمودند: اى سواده! آیا عفو مى‏کنى یا قصاص مى‏نمایى؟ سواده گفت: عفو مى‏کنم اى رسول خدا! سپس حضرت صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمودند: «خدایا! سواده از رسول تو گذشت، تو هم او را عفو بنما».[27]

 

واپسین نماز

صاحب کتاب إرشاد القلوب ـ در حدیثى طولانى ـ از حذیفه نقل مى‏کند که در بیمارى منجر به وفات پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، ابوبکر خواست بدون اذن پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با مردم نماز بگزارد.

هنگامى که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله این خبر را شنید با کمک على علیه‏السلام و فضل بن عباس به قصد مسجد از خانه خارج شد و به سوى محراب رفت و از پشت ابوبکر را بگرفت و از محراب کنار زد و مردم پشت سر رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در حالى که نشسته نماز مى‏خواند، نماز خواندند و بلال نیز مکبر بود تا این که نماز پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پایان یافت.[28]

 

در روزهاى تنهایى

پیش از هجرت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، در روزهاى تنهایى، آن حضرت در مسجد الحرام در نماز و مسجد بود، ابوجهل، اراذل و اوباش را جمع و تشویق به اهانت کرد، آنان شکمبه‏ى آلوده‏اى را بر سر حضرت واژگون کردند. ابوجهل و مشرکان با صداى بلند خندیدند.

گرچه برخى تازه مسلمانان، صحنه را مى‏دیدند ولى جرئت نکردند پیش روند و مقابله کنند.

همین که فاطمه علیهاالسلام با خبر شد به مسجد بشتافت و به دفاع از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پرداخت و با کمال شجاعت، ابوجهل و یارانش را سرزنش و محکوم و بر آنان نفرین کرد.[29]

 



[1] .  توبه  /  108 .

[2] . سیره‏ى ابن‏هشام:  ج 1 ، ص 326 .

[3] . على بن حسین مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر: ج 1 ؛ ابوالقاسم پاینده، تهران علمى فرهنگى،1374ش،ص 624؛ براى آگهى بیشتر: ر. ک: بحارالانوار:  ج 19 ، ص 115 ؛ الکافى: ج 8 ، ص 338 .

[4]  . تاریخ صدر اسلام:  ص 339 ، نقل از درآمدى بر جایگاه مسجد، در تمدن اسلامى:  ص 52 .

[5] . براى اطلاع از اعجاز پیامبر در قبله‏یابى بنگرید،علامه حسن‏زاده آملى،بناى مسجد مدینه وتعیین قبله آن به دستورپیامبراکرم، مجله مسجد: ش 49، ص 8 .

[6]  . طبقات الکبرى:  ج 1 ، ص 230 .

[7]  . من لا یحضره الفقیه:  ج 1 ، ص 344 .

[8]طبقات الکبرى:  ج 1 ، ص 230 .

[9]  . مروج الذهب:  ج 1 ، ص 625 .

[10] .  «خلّوا زمام الرّاحله فإنّها مأمورة» به نقل از تاریخ یعقوبى:  ج 1 ، ص 400 .

[11]  . سیره‏ى ابن‏هشام:  ج 1 ، ص 327 .

[12]  . شهاب‏الدین احمد نویرى، نهایة الارب فى فنون الادب:  ج 1 ، محمود مهدوى دامغانى، تهران: امیر کبیر، 1364، ص 324 ـ 325 .

[13]  . طبقات الکبرى:  ج 1 ، ص 225 .

[14]  . الکافى:  ج 5 ، ص 339 ، ح 9528 ؛ ترجمه از حدیث مسجد:  ص 97 .

[15]  . ترجمه الغدیر:  ج 16 ، ص 131 ؛ نقل از داستان‏ها و حکایت‏هاى مسجد:  ص 148 .

[16] . تفسیر روح المعانى:  ج 28 ، ص 25 ؛ و آیه 11 سوره‏ى مجادله است.

[17]  . جمعه /  11 .

[18]  . نور /  37 .

[19]  . گفتارهاى معنوى:  56 ؛ داستان‏ها و حکایت‏هاى مسجد:  40 ـ 41 .

[20]  . کافى:  ج 6 ، ص 48 ، ح 4 ، باب حقّ الأولاد.

[21]  . یوسف  / 20 .

[22] . نفائس الأخبار، نقل از داستان‏هاى مسجد:  ص 45 .

[23] . بحار الانوار:  ج 70 ، ص 159 ، ح 17 ؛ الکافى:  ج 2 ، ص 53 .

[24] . السیرة النبویّة، ابن‏هشام:  ج 2 ، ص 175 ـ 177 .

[25] . این مسأله مربوط به مسجد ضرار مطرح است.

[26] . حدیث مسجد:  ح 289 ؛ سنن ابى‏داود:  ج 1 ، ص 88 ، ح 353 .

[27] . محجة البیضاء:  ج 8 ، ص 276 ـ 275 .

[28] . بحار الانوار:  ج 88 ، ص 96 ، ح 65 ، نقل از حدیث مسجد:  ص 329 .

[29]  . صحیح بخارى:  ج 5 ، ص 8 .