نمایش صفحات


چنان کینه و دشمنی قبلی را به دل داشتند و فقط اسلام مانع از ظهور این دشمن شده بود.
مفهوم روشن پیمان حدیبیه این بود که اگر ه مپیمانان دو طرف با یکدیگر درگیر شدند، نباید قریش
یا رسول خدا 6 به ه مپیمانان خود کمک کنند، زیرا مفهوم آن این است که خود آنان )قریش و
پیامبر( با یکدیگر سر جنگ دارند. رسم جن گهای بین قبایل چنین بود که هم پیمانا ن در یک جبهه قرار
م یگرفتند. طبعاً در صورتی که قریش یا رسول خدا 6 در نزاع خزاعه و بنوبکر مداخله م یکردند، این
به معنای نقض معاهد هی صلح بود.
در بیست و دومین ماه پس از صلح حدیبیه، «انس بن زُنیم دیلی » از طایفه بن یبکر در حرم نشسته
بود و اشعار را در توهین به رسول خدا 6 م یگفت. یکی از جوانان خُزاعه این را شنید و به او گفت:
این اشعار را نخوان!
گفت: به تو چه؟! جوان خزاعی گفت: اگر یک بار دیگر این اشعار را بخوانی دهانت را خرد م یکنم. دیلی
آن اشعار را دوباره خواند و آن جوان خزاعی بر سرش پرید و او را مورد ضرب و شتم قرار داد.
دیلی نزد قوم خود رفت و آثار کتک خوردگی را به آ نها نشان داد و همین برای روشن شدن آتش
کین ههای فراموش شده کافی بود!
بن یبکر در صدد انتقام از خزاع یها برآمدند و با اشراف قریش صحبت کردند و درخواست کردند که
با سلاح و افراد به آ نها کمک کنند تا بتوانند با دشمن خود بجنگند و کشته شدگان خود را به دست
خزاعه، قبل از ظهور اسلام، را یادآور شدند و گفتند: آ نها در پیمان محمد داخل شد هاند و باید شما ما
را یاری کنید.
در این باره با ابوسفیان مشورت نکردند و یا این که مشورت کردند و او قبول نکرد، اما دیگران به
سرعت درخواست آ نها را پذیرفتند.
خزاع یها در پناه اسلام در امن و امان بودند و احتمال نم یدادند مورد حمله قرار گیرند وگرنه احتیاط
م یکردند و آماده م یشدند. قریش یها بین خود قرار گذاشتند که این امر را پنهان نگه دارند تا خزاع یها
آماده نشوند. آ نگاه با خزاعه قرار گذاشتند که در کنار یکی از چا ههای خزاعه به نام «وتیر » گرد آیند؛
همگی حاضر شدند و عد های از بزرگان قریش مانند صفوان بن امیّه، مکرز بن حفص و حویطب بن
عبدالعزی هم به همراه غلامان خود آمده بودند. با فرا رسیدن شب خزاع یها خوابیدند و بن یبکر بر آ نها
شبیخون زدند و فردی به نام مُنیه را کشتند. خزاع یها به سوی مکه فرار کردند، اما مورد تعقیب بن یبکر

قرار گرفتند و عد هی دیگری کشته شدند تا وارد حرم گشتند. در این هنگام بن یبکر به فرمانده خود، نوفل
دیلی گفتند: ای نوفل، خدا را، خدا را، وارد حرم شد هایم!
نوفل گفت: این بن یبکر! امروز خدایی را نم یشناسم! تا م یتوانید انتقام بگیرید! به جانم سوگند که
شما از حاجیان در حرم سرقت م یکردید و حال، انتقام خود را از دشمنا نتان نم یگیرید؟! بعد از امروز
هیچ کدامتان نم یتوانید انتقام خود را بگیرید. آ نها را دنبال کردند تا در تاریکی صبح به مکه رسیدند.
خزاع یها به خان ههای خزاع یها در مکه رفتند، و بن یبکر در حالی که بیست و سه نفر از مردان آ نها را
کشته بودند، به خان ههای خود رفتند. با بالا آمدن روز خان ههای خزاع یها را محاصره کردند و م یخواستند
باقی ماند ه خزاع یها را بکشند. محاصره سه روز به طول کشید یا برخی وساطت نمودند و یادآوری کردند
که این کار، نسبت به پیمانی که با محمد بست هاند، پیما نشکنی است. نوفل قبول کرد خزاع یها را رها
کند و آنان از مخفیگاه خود بیرون آمدند.
تبعات حادثه پیش آمده، برای سفیهان قریش قابل درک نبود، اما ابوسفیان که عقل قریش به حساب
م یآمد، دریافت که رسول خدا 6 از این حادثه به راحتی نخواهد گذشت. ابوسفیان وقتی متوجه شرّی
شد که برپا شده است، گفت: به خدا سوگند این کاری است که من شاهد آن نبودم و دربار ه آن مورد
مشورت قرار نگرفتم و با شنیدن آن خرسند نشدم. اگر گمان من درست باشد  که درست است  به خدا
سوگند محمد به جنگ ما خواهد آمد.
بدون شک رسول خدا 6 در پی چنین فرصتی بود، زیرا پس از گذشت حدود دو سال از پیمان
حدیبیه، شمار فراوانی از مردم به اسلام گرویده بودند و قدرت یهودیان نیز از بین رفته بود و با این شرایط
پیامبر م یتوانست به راحتی مکه را به تصرف خود درآورد.
ابوسفیان مصمم شد تا پیش از رفتن خزاعه به مدینه، عازم آن شهر شده و با رسول خدا 6 تجدید
پیمان کند و پیشاپیش حضرت را از حرکت به سمت مکه منصرف سازد.
قریش جلس های مشورتی تشکیل داد و برخی احتمال دادند پیامبر به آ نها حمله نم یکند و تنها
خو نبهای خزاعه را از آ نها م یگیرد یا از آن ها م یخواهد از هم پیمانی با بنی نفاثه )طایف های از بنی
بکر( دست بردارند تا پیامبر با بن یخزاعه به جنگ آنان برود. برخی نیز پیشنهاد دادند که قریش اعلام
کند پیمان حدیبیه را بر هم زده است، اما ابوسفیان این پیشنهاد را نپذیرفت و گفت: بسیار بد است که
قریش پیمان خود را بشکند و اگر قومی بدون هماهنگی با ما، پیمانش را شکسته است به ما ربطی ندارد.

در این جلسه پیشنهاد ابوسفیان تأیید شد که قریش از اساس همکاری خود را در آ نچه رخ داده، انکار
کند و در نهایت با عذرخواهی، پیمان حدیبیه را تجدید کند.
ابوسفیان به سرعت و بعد از گذشت دو روز از محاصره و پنج روز از قتل عام خزاع یها از مکه خارج شد
و گمان م یکرد اولین نفری باشد که از مکه به سوی رسول خدا 6 آمده است، در حالی که «عمرو بن
سالم خزاعی کعبی » پیش از وی به مدینه رفته بود. عمرو بن سالم رئیس خزاعه با چهل نفر از خزاع یها
در صبح واقعه به سوی مدینه رفته بود. آ نها به مسجد رسول خدا 6 رفتند و در حالی که حضرت در
میان مسلمانان نشسته بود، عمرو برخاست و با اجازه پیامبر اشعار خواند که در آن اشاره به پیمان دیرینه
خود با پیامبر داشت و اشاره به واقعه شبیخون بن یبکر کرد و گفت: قریش در قرار خویش با تو تخلف
کردند و میثاق تو را شکستند؛ آ نها شبانه در منطق هی وتیر بر ما شبیخون زدند، در حالی که شب زند هدار
بودیم و در حال رکوع و سجود قرآن م یخواندیم.
رسول خدا 6 برخاست و در حالی که گوشه عبایش بر زمین کشیده م یشد و عایشه م یگوید:
حضرت را غضبنا کتر از آن روز ندیده بودم، فرمود: خداوند مرا یاری نکند، اگر بنی کعب )از خزاع یها(
را یاری نکنم.
رسول خدا 6 این نقض عهد را خواست خدا برای آن چه خودش مقرّر داشته، دانست. )مقصود
حضرت چیزی جز فتح مکه نبود(.
آ نگاه به عمرو بن سالم و یارانش گفت: برگردید و در مسیر بازگشت متفرق شوید )تا کسی از آمدن
شما آگاه نشود(. آنان نیز در میانه راه دو دسته شدند و از دو مسیر برگشتند.
ابوسفیان از مکه به سوی مدینه رهسپار شد. او که ترس داشت خزاع یها زودتر از او به مدینه رفته
باشند، در میانه راه به یک دسته از آنان برخورد و حدس زد که آنان از پیش رسول خدا 6 م یآیند.
برای همین به آنان گفت: از یثرب چه خبر؟ آنان گفتند: خبری نداریم.
ابوسفیان فهمید که حقیقت را پنهان م یکنند. برای همین پرسید: آیا مقداری از خرمای یثرب ندارید
که به ما بدهید؟ چون خرمای یثرب خوشمز هتر از خرمای تهامه است. گفتند: نه.
ابوسفیان صلاح ندید اصرار کند، ولی باز از سرگروه آ نها که «بدیل » نام داشت، پرسید: ای بدیل آیا
از پیش محمد م یآیی؟ گفت نه، بلکه به سرزمین کعب و خزاعه در اطراف ساحل رفته بودم که قتلی در
میان آ نها واقع شده بود و من بین آ نها سازش دادم.

ابوسفیان گفت: به خدا سوگند که تو نیکوکار و میانجی خوبی هستی.
سپس در کنار آ نها به استراحت پرداخت تا بعد از عصر که آ نها به سوی مکه رفتند. آ نگاه ابوسفیان
برخاست و به محل بستن شتران آ نها رفت و مقداری سرگین شترها را برداشت و دید که در آن هست هی
خرما وجود دارد و از همین فهمید که آ نها در مدینه بود هاند و گفت: به خدا سوگند ای نها از نزد محمد
برگشت هاند.
ابوسفیان وارد مدینه شد و خدمت رسول خدا 6 رسید و گفت: ای محمد، خون بستگان خود را حفظ
کن و به قریش پناه بده و مدت صل حنامه را زیاد کن.
پیامبر اکرم 6 پرسید: ای ابوسفیان مگر خیانت کرد هاید؟ گفت: نه. فرمود: پس ما بر سر عهد و
پیمان خود هستیم.
ابوسفیان از نزد رسول خدا 6 بیرون آمد و در راه ابوبکر را دید و به او گفت: ای ابوبکر، آیا به قریش
امان نم یدهی؟ ابوبکر گفت: وای بر تو، آیا کسی بر خلاف میل رسول خدا 6 م یتواند امان دهد؟
سپس عمر را دید و همین درخواست را از او کرد؛ عمر همین جواب را داد.
سپس بر دخترش ام حبیبه )همسر رسول خدا 6( وارد شد و خواست بر پوستی که در اتاق گسترده
شده بود بنشیند، اما دخترش فورا آن را جمع کرد! ابوسفیان گفت: دخترم، آیا این زیرانداز را از من دریغ
م یکنی؟ گفت: بله، زیرا این زیرانداز رسول خداست و تو در حالی که مشرک و نجس هستی، نم یتوانی
بر آن بنشینی.
سپس به خانه امیرالمؤمنین 7 رفت و اجازه ورود گرفت. امام 7 به او اجازه ورود داد. او داخل خانه
شد و نشست. سپس گفت: ای علی تو نزدی کترین فامیل من و مهربا نترین فرد نسبت به من هستی!
حال که پیش تو آمد هام مرا ناامید نگردان، بلکه شفاعت ما را نزد رسول خدا 6 بکن.
علی 7 گفت: وای بر تو ای ابوسفیان. رسول خدا 6 تصمیمی گرفته است که نم یتوانیم با او
دربار ه آن چانه بزنیم. آ نگاه ابوسفیان متوجه فاطمه 3 شد و گفت: ای دختر محمد، آیا ممکن است
دو فرزندت حسن و حسین را شفیع قوم خویش قرار دهی که در این صورت همیشه سرور و بزرگ
عرب خواهند بود. فرمود: بچ ههای من آن قدر بزرگ نشد هاند که بتوانند به کسی امان دهند و هیچ کس
نم یتواند بدون اجازه رسول خدا 6 در این مورد به کسی امان بدهد.
ابوسفیان متوجه علی شد و گفت: ای ابوالحسن، م یبینم که راه چاره بر من بسته شده و حیران گشت هام،

مرا راهنمایی کن. علی 7 به او گفت: راهی به نظرم نم یرسد که تو را ب ینیاز کند، ولی در هر صورت
تو بزرگ بن یکنانه هستی. برخیز و به مردم امان بده! و به سرزمین خود برگرد! ابوسفیان پرسید: آیا این
کار اثری دارد. جواب داد: نه به خدا، ولی راه دیگری به نظر نم یرسد.
ابوسفیان در مسجد برخاست و گفت: ای مردم، من به مردم مکه امان م یدهم! و سپس خارج شد و
به سوی مکه حرکت کرد.
غیبت ابوسفیان طولانی شد؛ برای همین او را متهم کردند و گفتند: گویا او به محمد میل پیدا کرده و
از او پیروی م یکند و اسلام خود را پنهان م یدارد.
او شبانه به منزل رسید؛ همسرش هند به او گفت: آن قدر دیر کردی تا قومت به تو بدگمان شدند! اگر
با این همه تأخیر با موفقیت و خبر خوش آمده باشی، مرد خواهی بود! ابوسفیان نزدیک هند نشست و
جریان را تعریف کرد، تا این که گفت: هیچ چار های نداشتم، مگر همان پیشنهادی که علی داد! هند گفت:
عجب پیغا مآور بدی برای قومت هستی و با پایش بر سین هی او زد!
ابوسفیان از این حرکت هند فهمید که به شدت در معرض اتهام قرار گرفته است. برای برائت از آن،
صبح زود یک قربانی برداشت و پای ب تهای إساف و نائله برد. سپس سرش را تراشید و آ نگاه آن حیوان
را برای ب تها قربانی کرد، و مقداری از خون قربانی را بر سرش مالید و م یگفت: عبادت شما را ترک
نم یکنم تا بر همان آیینی که پدرم بر آن مرد، بمیرم!
سپس عد های از قریش دور او جمع شدند و گفتند: چه خبر؟ گفت: نزد محمد 6 رفتم و با او صحبت
کردم و به خدا سوگند جوابی به من نداد. سپس نزد پسر ابی قحافه رفتم و خیری از او ندیدم! سپس
نزد پسر خطاب رفتم و دیدم که مردی خشن است و خیری در او نیست. آ نگاه نزد علی رفتم و او را
مهربا نترین فرد نسبت به خودم دیدم. او راهی را پیشنهاد کرد که آن را انجام دادم و به خدا سوگند
نم یدانم که بهره و سودی برای ما دارد یا نه؟
پرسیدند: او چه پیشنهادی داد؟ گفت: او پیشنهاد داد که به مردم امان بدهم و من این کار را کردم.
پرسیدند: آیا محمد 6 این را اجازه داد؟ گفت: نه، گفتند: وای بر تو. به خدا سوگند که علی 7 تو
را بازیچه قرار داده است! آیا چار هی دیگر نداشتی؟ گفت: نه به خدا سوگند، هیچ چاره دیگر نداشتم. 1
1 . تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 151 .

2. مقدمات فتح مکه
رسول خدا 6 آماده حرکت به سوی مکه شد و به عایشه فرمود: وسایل مرا آماده کن و این کار را
پنهان بدار! و فرمود: خدایا، دید هبانان قریش را از ما بردار تا ناگهان بر سرزمینشان وارد شویم. پس از آن
ابوبکر بر عایشه وارد شد و دید او مشغول درست کردن سویق خرما و آرد است. از او پرسید: دخترم، آیا
رسول خدا 6 به تو دستور داده که وسایل او را فراهم کنی؟ گفت: بله، تو هم آماده شو! ابوبکر پرسید:
قصد کجا را دارد؟ گفت: به خدا سوگند نم یدانم.
در این هنگام پیامبرخدا 6 وارد شد. ابوبکر از او پرسید: ای رسول خدا 6 آیا تصمیم سفر داری؟
فرمود: بله. پرسید: آیا آماده شوم؟ فرمود: بله. پرسید: قصد کجا دارید؟ فرمود: قریش. پرسید: مگر بین ما
و آ نها صل ح نام های نیست؟ فرمود: آ نها خیانت و پیما نشکنی کرد هاند و برای همین با آ نها م یجنگیم.
سپس فرمود: ای ابوبکر، آن چه را گفتم پنها ندار و نشنیده بگیر. 1
جاسوسی قریش
حاطب بن ابی بلتعه که از یاران پیامبر و از قضا از بدریان بود، زن و فرزندانش در مکه بودند. قریش که
احتمال حمله پیامبر به خود را م یدادند، نزد خانواده او در مکه رفتند و از آ نها خواستند که نام های به حاطب
در مدینه بنویسند و از او بپرسند، آیا محمد قصد حمله به مکه دارد؟ خانواده حاطب چنین نام های نوشتند.
حاطب در جواب نوشت: رسول خدا 6 م یخواهد چنین کند. او نامه را به زن آواز هخوانی که از مکه
آمده بود داد و او هم نامه را در میان موهایش پنهان کرد و آن را به هم بافت. اما جبرئیل بر رسول
خدا 6 نازل شد و او را از جریان آگاه کرد.
شیخ مفید در ارشاد م ینویسد: پیامبر 6 علی 7 را فراخواند و فرمود: بعضی از اصحاب من نام های
را به اهل مکه نوشت هاند تا آ نها را از حمله ما آگاه کنند. من از خدا خواستم که این امر را پنهان دارد. این
نامه همراه زن سیا هپوستی است که از بیراهه به مکه م یرود. شمشیرت را بردار و خود را به او برسان و
نامه را از او بگیر و رهایش کن و نامه را نزد من بیاور. پیامبر 6 زبیر بن عوام را نیز همراه علی 7
فرستاد. آ نها زن را یافتند، زبیر پیش رفت و از او دربار ه نامه سؤال کرد. او انکار کرد و قسم خورد که
چیزی همراه ندارد و گریه کرد. زبیر نزد علی 7 برگشت و گفت: فکر نم یکنم که نام های همراهش
باشد، باز گردیم.
1 . مغازی واقدی، ج 2، ص 796 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 156 .

حضرت امیر 7 فرمود: رسول خدا 6 به من فرموده است، نام های همراه اوست و نامه را از او
بگیریم، آن وقت تو م یگویی: نام های همراهش نیست؟ سپس جلو رفت و شمشیر را از نیام کشید و فریاد
زد: به خدا سوگند اگر نامه را تحویل ندهی، تو را بازرسی م یکنم و سپس گردنت را م یزنم! زن گفت:
ای پسر ابوطالب! اگر به ناچار باید این کار را انجام دهم، پس روی خود را برگردان، امام 7 روی خود
را برگردانید. او روسر یاش را برداشت و نامه را از لابلای موهایش درآورد. حضرت نامه را از او گرفت و
نزد رسول خدا 6 آورد.
حضرت دستور داد همه برای نماز در مسجد حاضر شوند. مسجد پر از جمعیت شد. آ نگاه رسول
خدا 6 نامه را به دست گرفت و بر منبر رفت و فرمود: ای مردم! من از خدا درخواست کرده بودم که
اخبار ما را از قریش پنهان دارد، اما یکی از شما نام های به اهل مکه نوشته و آ نها را از اخبار ما باخبر
کرده است. نویسنده نامه برخیزد و خودش را معرفی کند، در غیر این صورت وحی او را افشاء م یکند.
کسی بلند نشد و پیامبر 6 سخن خود را دو مرتبه تکرار کرد. در این حال حاطب بن ابی بلتعه که چون
بید بر خود م یلرزید، بلند شد و عرض کرد: ای رسول خدا! من نامه را نوشتم، اما پس از مسلمانی دچار
نفاق نشدم و پس از یقین دچار شک نشدم. پیامبر 6 پرسید: پس چه باعث شد که این نامه را بنویسی؟
عرض کرد: خانواده من در مکه هستند و ترسیدم مورد اذیت و آزار قریش قرار گیرند، برای همین فکر
کردم که این نامه باعث م یشود آنان از خانواده من دست بردارند و کمک کار آ نها باشند! من این کار
را به خاطر شک در دینم انجام ندادم.
عمر بن خطاب گفت: ای رسول خدا! دستور دهید او را بکشیم که منافق شده است. رسول خدا 6
فرمود: او از بدریون است و شاید خدا او را ببخشد؛ سپس فرمود: او را از مسجد بیرون کنید!
مردم به پشت او م یزدند تا او را از مسجد بیرون کنند، او به پیامبر نگاه م یکرد تا به او رحم کند. پیامبر
خدا 6 دلش به حال او سوخت و دستور داد او را رها کنند و فرمود: از جرم تو گذشتم؛ از خدا آمرزش
بخواه و دیگر چنین کاری نکن!
خدای تعالی آیات ابتدایی سوره ممتحنه را در این باره بر رسول خدا نازل کرد: «یا أیَهَُّا الذَّینَ آمَنُوا لا
تتََّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أوَْلیِاءَ تُلْقُونَ إلِیَْهِمْ باِلمَْوَدَّة وَ قَدْ کَفَرُوا بمِا جاءَکُمْ منَِ الحَْقِّ یُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إیِاَّکُمْ أنَْ
تؤُْمنُِوا باِلله رَبکُِّمْ إنِْ کُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهادا ف ی سَبیل ی وَ ابتْغِاءَ مَرْضات ی تسُِرُّونَ إلِیَْهِمْ باِلمَْوَدَّة وَ أنَاَ أعَْلمَُ بمِا أخَْفَیْتُمْ وَ ما
أعَْلنَْتُمْ وَ مَنْ یفَْعَلْهُ منِْکُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبیلِ * إنِْ یثَْقَفُوکُمْ یکَُونوُا لکَُمْ أعَْداءً وَ یبَْسُطُوا إلِیَْکُمْ أیَْدِیهَُمْ وَ ألَسِْنتَهَُمْ

باِلسُّوءِ وَ وَدُّوا لوَْ تکَْفُرُونَ * لنَْ تنَفْعََکُمْ أرَْحامُکُمْ وَ لا أوَْلادُکُمْ یوَْمَ القْیِامةَِ یفَْصِلُ بیَْنکَُمْ وَ الله بمِا تعَْمَلوُنَ بصَیرٌ؛ 1 اى
کسانى که ایمان آورد هاید، دشمن من و دشمن خودتان را به دوستى نگیرید، به طور ى که با آ نها اظهار
دوستى کنید، و حال آ نکه آنان قطعا به آن حقیقت که براى شما آمده، کافرند و پیامبر خدا و شما را از
مکّ ه بیرون م کىنند که چرا به خدا ایمان آورد هاید. اگر براى جهاد در راه من و طلب خشنودى من بیرون
آمد هاید، شما پنهانى با آنان رابطه دوستى برقرار م کىنید، در حالى که من به آنچه پنهان داشتید و آنچه
آشکار نمودید داناترم و هر کس از شما چنین کند، قطعا از راه درست منحرف گردیده است. * اگر بر شما
دست یابند، دشمن شما هستند و بر شما به بدى دست و زبان بگشایند و آرزو دارند که کافر شوید. * روز
قیامت نه خویشاوند شما و نه فرزندا نتان هرگز به شما سود نم ىرسانند. ]خدا[ میا نتان فیصله م ىدهد،
و خداوند به آنچه انجام م ىدهید بیناست. »
شیخ طوسی م ینویسد: بعد از آن رسول خدا 6 نگذاشت که هیچ کس به سوی مکه خارج شود و
محافظانی را بر مدینه قرار داد که فرماندهی آن با «حارثة بن نعمان » بود. 2
برای حفظ اطلاعات و گمراه کردن قریش رسول خدا « 6 أبی قتاده » را همراه با هشتاد نفر به
ناحیه إصم )در راه مکه به یمامه( فرستاد تا مردم گمان کنند که او قصد آن جا دارد. هم چنین پیش از
حرکت به سوی مکه، پیامبر 6 به قبایل اطراف مدینه پیغام فرستاد: هر کسی به خدا و روز قیامت
ایمان دارد، در ماه رمضان در مدینه حاضر شود. او هر کدام از رؤسای قبایل را فراخواند و به آنان دستور
داد که قوم خود را به مدینه بیاورند.
3. حرکت به سوی مکه
رسول خدا 6 لشگرگاه خود را چاه «ابی عنبه » قرار داد و مجموع سپاه پیامبر به ده هزار نفر رسید.
زمانی مشرکان در احزاب ده هزار نفر را به جنگ مدینه آوردند و پس از رفتن آنان رسول خدا 6
فرمود: از این پس ما به سراغ آنان خواهیم رفت و حال تعداد مسلمانان همان اندازه بود، با این تفاوت که
دیگر مکه توان هیچ مقاومتی نداشت.
پیامبر خدا 6 ابولبابه را جانشین خود در مدینه قرار داد و عصر روز جمعه دوم یا دهم ماه رمضان از
مدینه خارج شد. این در حالی بود که هنوز بر کسی روشن نبود که مقصد اصلی سپاه کجاست؟ هوازن،
1 . ممتحنه، آیات 3  1.
2 . تبیان، ج 9، ص 575 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 160 .

ثقیف یا قریش!؟
وقتی پیامبر 6 به منزل «عَرج » رسید، «یمینیة بن حصن فرازی » از رؤسای «عَظفان » که تا آن
روز بارها در برابر رسول خدا 6 قرار گرفته بود، با شنیدن خبر حرکت حضرت به مدینه آمد و وقتی دید
حضرت در مدینه نیست خود را در «عرج » به پیامبر رساند و عرض کرد: ای رسول خدا! مطلع شدم مردم
در اطراف تو جمع شد هاند، ما دیر متوجه شدیم، ولی با این حال خود را به شما رساندیم، اما گویا قصد
جنگ ندارید، چون هیچ پرچم و علمَی برنداشت هاید و گویا قصد عمره را هم ندارید، زیرا احرام نبست هاید!
در این صورت قصد کجا را دارید؟
حضرت جواب داد: هر کجا که خدا بخواهد.
حس کنجکاوی همه برای دانستن مقصد حرکت برانگیخته شده بود. کعب بن مالک انصاری که یکی
از شاعران پیامبر بود به رفقایش گفت: الان نزد رسول خدا 6 م یروم و برای شما روشن م یکنم که
قصد کجا را دارد؟ و نزد حضرت رفت و روبرویش زانو زد و اشعاری سرود و از پیامبر خدا 6 خواست
که مقصد را بیان کند. اما حضرت فقط تبسمی کرد و چیزی نفرمود. وقتی به سوی دوستانش برگشت،
آ نها گفتند: به خدا سوگند چیزی برای تو نگفت و نم یدانیم که از ثقیف یا هوازن شروع کند.
سه گروه ثقیف، هوازن و قریش، تنها گرو ههای مشرک قابل توجهی بودند که در حجاز وجود داشتند
و احتمال حمله پیامبر 6 به هر یک از آ نها ممکن بود. از آن طرف، هر سه گروه نیز متوجه حرکت
و احتمال حمله به خود را م یدادند و درصدد آمادگی برای حمله احتمالی بودند.
در میانه راه بین عرج و طلوب سپاه اسلام مردی از هوازن را دستگیر کردند که اعتراف کرد مرا به
سوی مدینه فرستادند تا ببینم پیامبر اسلام 6 دربار ه هم پیمان خود )خزاعه( چه م یکند. آیا قصد ما
را دارد یا به سمت مکه و قریش حرکت م یکند؟
رسول خدا 6 از او پرسید: الان هوازن کجا هستند؟ گفت: وقتی از آ نها جدا شدم در بقعاء بودند؛
افراد زیادی جم عآوری کرده و بادی هنشی نها را فراخواند ه بودند. از ثقیف هم کمک خواست هاند که آ نها
نیز جواب مثبت داد هاند.
رسول خدا 6 پرسید: چه کسی را فرماند ه خود قرار داد هاند؟
گفت: مالک بن عوف را.
پرسید: آیا تمام هوازن از مالک اطاعت کرد هاند؟

گفت: بنی عامر، بنی کعب و بنی کلاب از پیوستن به او خودداری کرد هاند.
پرسید: بنی هلال چه کردند؟
گفت: عد ه کمی از آ نها به او پیوست هاند.
سپس آن مرد هوازنی گفت: دیروز که از مکه گذشتم، دیدم ابوسفیان جلوی آ نها ایستاده و به خاطر
خبرهایی که در مورد تو به آ نها رسیده، سخت دچار ترس و وحشت شده بودند.
رسول خدا 6 فرمود: «حسبی الله و نعم الوکیل ». م یبینم که این مرد راست م یگوید.
مسلمانان به دستور پیامبر او را به بند کشیدند و نزد خود نگه داشتند تا اخبار آنان را برای دیگران
نبرد، اما آزاری به او نرسانند. از نکت ههای جالب این سفر، عطوفت و مهربانی رسول خدا 6 نسبت به
حیوانات است.
واقدی از ابن حزم روایت م یکند: در مسیر بین عرج و طلوب نگاه پیامبر خدا 6 به سگی افتاد که
تول ههایش در اطرافش مشغول شیرخوارگی بودند. آن حضرت به «جُعال بن سُراقه حارثی » دستور داد که
در کنار این سگ و تول ههایش بایستد تا آ نها را از تعرض لشگریان اسلام مصون نگه دارد. 1
انهدام بت «منات »
رسول خدا 6 برای دفاع از هم پیمانان خزاعی خود و جواب شبیخون و کشته شدن عد های از آنان
و نقض پیمان حدیبیه لشگرکشی کرده بود و این در حالی بود که اندکی از خزاعه مسلمان شده بودند و
بیشتر آنان مشرک بودند و صاحب یکی از ب تهای بزرگ و مشهور به نام «منات » بودند که در قرآن نام
آن آمده است: «وَ مَناةَ الثاَّلثِةََ ا خْألُْر ى؛ 2 و منات که )بت( سومین و یکی دیگر )از ب تها( است. »
رسول خدا در حرکت از مدینه به مکه و پس از گذراندن چهار یا پنج روز راه، علی 7 را فرستاد تا بت
خزاعه و هذیل به نام «منات » را از بین برده و غنائم آن را بردارد. حضرت امیر 7 آن بت را منهدم کرد
و غنائم آن را برداشت که از جمله دو شمشیر به نا مهای «مخذم و رسوب » بود که پادشاه غسان آ نها
را به آن بت هدیه کرده بود. پیامبر خدا 6 نیز آ نها را به علی 7 بخشید. 3
1 . مغازی واقدی، ج 2، ص 804 و تاریخ تحلیلی اسلام، ج 4، ص 166 .
2 . نجم، آیه 20 .
3 . الأصنام کلبی، ص 14 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 168 .

4. اسلام آوردن ابوسفیان
از عجایب تاریخ که سبب عبرت آموزی نیز م یباشد، داستان ابوسفیان است. ابوسفیان بن حارث بن
عبدالمطلب پسر عمومی پیامبر 6 است. علاوه بر آن، او همزاد و برادر رضاعی رسول خدا 6 از
حلیمه سعدیه است و قبل از بعثت از ه منشینان و رفقای پیامبر 6 بود.
عبیدة بن حارث اولین شهید بدر، برادر اوست؛ اما در طول رسالت پیامبر شاید کسی همانند او با
پیامبر 6دشمنی نکرد.
راقدی م ینویسد: وقتی رسول خدا 6 به پیامبری مبعوث شد، ابوسفیان بن حارث چنان با حضرت به
دشمنی پرداخت که هیچ کس این چنین نکرد. او با آ نها به شعب اب یطالب نرفت، بلکه پیامبر خدا 6
و حسّان را هجو کرد.
دشمنی او با رسول خدا 6 و مسلمانان حدود بیست سال طول کشید. او در بیشتر جن گهای قریش
بر ضد پیامبر 6 شرکت کرد، برای همین رسول خدا 6 خون او را هدر اعلام کرده بود.
واقدی از او روایت م یکند: پیش خودم گفتم: با چه کسی همراه شوم و با چه کسی باشم؟ از آن جا که
اسلام ثابت و ریش هدار شده بود، فرار کردم و پیش قیصر پادشاه روم رفتم. از من پرسید: چه کسی هستی؟
گفتم: ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب هستم. قیصر گفت: اگر راست بگویی، پسرعمومی محمد بن
عبدالله بن عبدالمطلب هستی! گفتم: بله، من پسر عموی او هستم. سپس پیش خود گفتم، اوضاع به
گون های شده که پیش قیصر روم به واسطه محمد شناخته م یشوم، در حالی که از اسلام و محمد فرار
کرد هام. در آن روز فهمیدم که در شرکی باطل هستم! اسلام وارد جانم شد و به مکه بازگشتم.
ابوسفیان در روزهایی که احتمال حرکت پیامبر 6 را به سوی مکه م یداد، سخت پریشان و
سرگردان بود. تسلیم شدن به پیامبر و دل کندن از مکه و قریش هر دو برایش سخت بود. او م یگوید:
نزد خانواد هام رفتم و گفتم: آماده خروج شوید، زیرا به زودی محمّد به این جا م یرسد. گفتند: وقت این
رسیده است که چش مهایت را باز کنی و ببینی که عرب و عجم پیرو محمد شد هاند و تو هنوز به دشمنی
با او ادامه م یدهی! در حالی که سزاوار بود اولین فردی باشی که او را یاری م یکنی.
م یگوید: پس به سوی رسول خدا 6 حرکت کردم و در منطقه «ابواء » که مقدم هی لشکر اسلام
در آن جا بود، پیاده شدم. از یک طرف چون رسول خدا 6 خون مرا هدر اعلام کرده بود از جانم
م یترسیدم و از طرفی باید پیامبر را م یدیدم و صحبت م یکردم. من از ترس اصحاب، خود را پنهان

م یداشتم و با دیدم مرکب پیامبر 6 خود را به او رساندم، تا مرا ببیند. او مرا دید اما از من روی برتافت!
دوباره به سویی رفتم که مرا ببیند، اما باز از من روی برتافت! و این عمل چند بار تکرار شد.
عمر بن خطاب مردی کوتاه قد و گند مگون به نام نعمان بن حارث را تحریک کرد. او متوج ه من شد و
گفت: ای دشمن خدا، تو بودی که رسول خدا و اصحابش را آزردی و برای دشمنی با وی خاور و باختر جهان
را در نوردیدی! او صدایش را بلند کرد تا مردم دور من جمع شدند و از این که مرا گرفت هاند خرسند بودند.
ابوسفیان م یگوید: در جحفه بر عمویم عباس وارد شدم - که او نیز تازه از مکه با خانواد هاش خارج
شده و نزد پیامبر خدا 6 آمده بود - و گفتم: ای عمو! مرا از دست این مردی که مرا مورد شماتت قرار
م یدهد، نجات بده! او گفت: نشان ههایش را برایم توصیف کن. گفتم: مردی کوتاه قد، گندم گون است
و بین دو چشمش اثری از زخم دارد. عباس او را شناخت و شخصی را دنبال او فرستاد که بگوید: ای
نعمان! این ابوسفیان پسر عموی رسول خدا 6 و برادرزاده من است. اگر رسول خدا 6 اکنون بر او
خشمگین باشد، به زودی از او راضی م یشود. پس از او دست بردار.
ابوسفیان م یگوید: او دست از آزار من برداشت، اما رهایم نکرد.
سپس به عباس گفتم: امیدوارم رسول خدا 6 از مسلمان شدن من خرسند شود، چون از خویشاوندان
و از شرافتمندان هستم، ولی الان این گونه با من برخورد کرد. از تو م یخواهم با او سخن بگویی تا از
من راضی شود. او گفت: نه به خدا سوگند. من از رسول خدا 6 شرم دارم. پس از آن که از تو روی
برگردانده هرگز با او سخنی نخواهم گفت، مگر آن که بهان های پیش بیاید. گفتم: در این صورت مرا به
که م یسپاری؟ گفت: همین است که گفتم.
به سراغ علی 7 رفتم، و با او سخن گفتم؛ او هم پاسخی همانند پاسخ عباس داد.
عباس بن عبدالمطلب در جایی به نام «نیق العقاب » برادرزاد هاش ابوسفیان و پسرعمویش عبدالله بن
أبی امیه را به چادر محل استراحت پیامبر برد. محافظ چادر جلوی آ نها را گرفت و فقط گذاشت عباس
وارد شود. عباس وارد شد و به رسول خدا 6 سلام کرد و گفت: پدر و مادرم فدایت، این عموزاده
توست که آمده است توبه کند و دیگری عم هزاده توست. رسول خدا 6 فرمود: نیازی به آ نها ندارم.
این عموزاد هام پرده آبروی مرا پاره کرد و این عم هزاد هام همان کسی است که در مکه به من گفت: به
تو ایمان نم یآوریم تا چشم های از زمین بجوشانی. 1
1 . مغازی واقدی، ج 2، ص 806 و سیره ابن هشام، ج 4، ص 42 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 170 .

ابوسفیان دست خالی به مکه بازگشت، اما وقتی سپاه رسول خدا 6 به «مرَّ الظهران » رسید و
اردو زد و شب پیامبر خدا 6 دستور داد، آتش روشن کنید و آنان ده هزار آتش روشن کردند، قریش
ابوسفیان را نزد پیامبر فرستادند و گفتند: وقتی محمد را ملاقات کردی، اگر در میان اصحابش سستی و
ب یحالی مشاهده کردی به او اعلام جنگ کن وگرنه برای ما امان بگیر! او نیز همراه حکیم بن حزام به
سوی حضرت روانه شد.
ابن عباس از پدرش نقل م یکند: وقتی رسول خدا 6 در مرَّ الظهران فرود آمد، من پیش خود گفتم،
وای به حال قریش! به خدا قسم اگر رسول خدا 6 به زور وارد مکه شود، قریش تا ابد هلاک خواهد
شد! برای همین سوار یکی از اس بهای رسول خدا 6 به نام «شهباء » شدم و به دنبال کسی بودم که
او را به سوی قریش بفرستم تا با رسول خدا 6 مذاکره کنند، پیش از آن که به زور وارد مکه شود. در
ناحیه «أراک » )ناحی های از مرّ الظهران( شنیدم کسی م یگوید: به خدا سوگند تا به حال این همه آتش در
شب ندیده بودم؛ ناگهان دیدم ابوسفیان است. او را صدا زدم: ابوحنظله! صدایم را شناخت و گفت: لبیک
ای ابوالفضل، پدر و مادرم فدایت چه کار داری؟ گفتم: وای به حال تو، این رسول خداست که با ده هزار
مرد جنگی آمده است. گفت: پدر و مادرم فدایت چه دستور م یدهی، آیا راه چار های به نظرت م یرسد؟
گفتم: بله، در دریف من بر این اسب سوار شو، تا تو را نزد رسول خدا 6 ببرم. به خدا سوگند اگر وارد
جنگ شوید و رسول خدا 6 بر شما پیروز شود، کشته خواهی شد! گفت: این را م یدانم.
ابن عباس از قول پدرش عباس م یگوید: ابوسفیان در رکاب من سوار شد و حرکت کردیم. هرگاه
از کنار یکی از آت شهای مسلمان عبور م یکردیم، م یپرسیدند: کیستی؟ من م یگفتم: عباس و آ نها
م یگفتند: عموی رسول خداست که بر اسب وی سوار است. تا آن که از کنار آتش عمر بن خطاب عبور
کردم، وقتی مرا دید، برخاست و گفت: کیستی؟ گفتم: عباس. او نگاه کرد و ابوسفیان را دید که پشت
سرم سوار شده است و فریاد زد: این دشمن خدا، ابوسفیان است! سپاس خدای را که ما را بدون عهد و
پیمانی بر تو مسلط کرد؛ سپس به سرعت به سوی رسول خدا 6 حرکت کرد و من وارد شدم و پشت
سرم عمر وارد شد و گفت: ای رسول خدا! این ابوسفیان، دشمن خداست که با پای خودش و بدون هیچ
عهد و پیمانی آمده است، اجازه بدهید گردنش را بزنم.
گفتم: ای رسول خدا، من به او پناه داد هام. سپس به عمر گفتم: صبر کن ای عمر! اگر او یکی از افراد
طایف هی بنی عدی بن کعب بود، این حرف را نم یزدی، زیرا وی یکی از طایفه تو محسوب م یشود، اما
او یکی از افراد بن یعبد مناف است.

رسول خدا 6 فرمود: او را ببر، او را به خاطر تو امان دادم. نزد تو بماند و صبح او را نزد من بیاور.
عباس م یگوید: پس از سپیده دم، تمام لشکریان اذان گفتند. ابوسفیان از اذان آ نها دچار وحشت شد و
پرسید: این چیست؟ گفتم: وقت نماز است. پرسید: در شبانه روز چند بار نماز م یخوانند؟ گفتم: پنج بار.
گفت: به خدا که زیاد است.
سپس از خیمه خارج شدیم و در جایی ایستادیم که رسول خدا 6 را م یدیدیم. او در حال وضو گرفتن
بود. ابوسفیان دید که مسلمانان برای تبرک جستن به آب وضوی پیامبر دور او جمع شد هاند و دس تهایشان
زیر محاسن آن حضرت است تا قطر های آب بچکد و آن را به صورت خود بمالند و تبرک جویند.
ابوسفیان گفت: ای ابوالفضل، هرگز چنین پادشاهی ندید هام! نه پادشاهان کسری و نه پادشاهان روم!
پس از آن که پیامبر 6 نماز خواند، گفت: مرا نزد او ببر، ای ابوالفضل.
او را نزد حضرت بردم؛ هنگامی که چشم رسول خدا 6 به او افتاد، فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان،
آیا وقت آن نرسیده که بدانی هیچ خدایی جز خدای یکتا نیست؟!
گفت: پدر و مادرم به فدایت، بردباری و بزرگواری، گذشت و بخشش تو چه قدر زیاد است! پیش خود
م یگفتم، اگر الهه دیگری غیر از خدا وجود داشت، مرا یاری م یکرد. ای محمد من از خدای خود طلب
یاری کردم و تو از خدایت یاری خواستی و به خدا سوگند که هر بار با تو درگیر شدم، بر من پیروز شدی.
اگر خدای من حق و خدای تو باطل بود، در این صورت من بر تو پیروز م یشدم.
پیامبر فرمود: ای ابوسفیان، آیا وقت آن نرسیده است که بدانی من فرستاد هی خدا هستم؟
ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به فدایت، چقدر بردبار و بزرگوار هستی و گذشت و بخشش تو چقدر زیاد
است، اما به خدا در این مورد دچار تردید هستم و بعدا گواهی خواهم داد.
من به او گفتم: وای بر تو این ابوسفیان! شهادت بده که لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله.
او گفت: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله.
سپس گفت: ای محمد! با مردمی که بعضی را م یشناسیم و بعضی را نم یشناسیم به سوی اصل و
عشر هی خود هجوم آورد های؟ رسول خدا 6 فرمود: تو ستمکارترین و نارواترین فرد م یباشی، شما
پیمان حدیبیه را شکسته و از روی ستم به خزاعه یورش بردید و در حرم امن الهی آ نها را قت ل عام کردید!
ابوسفیان گفت: ای رسول خدا! چرا به ما حمله کردید و به هوازن حمله نکردید که از ارحام تو نیستند

و دشمنی بیشتری با تو دارند؟
رسول خدا 6 فرمود: از خدای خود امید دارم که پس از فتح مکه و برافراشته شدن پرچم اسلام در
آن، مرا یاری کند که هوازن را شکست دهم! و خداوند احوال و ذری هی آنان را از غنائم ما قرار دهد. من
در این مورد به خدا امیدوار م یباشم؛ همان گونه که رسول خدا انتظار داشت، فتح مکه م یتوانست حجاز
را در تصرف اسلام درآورد، حتی اگر مقاوم تهایی از ناحیه برخی قبایل صورت گیرد. 1
سپس ابوسفیان گفت: ای رسول خدا! دوست دارم اجازه دهید تا میان قومت بروم و آ نها را هشدار دهم
و به سوی خدا و رسولش دعوت کنم. حضرت به او اجازه داد. آ نگاه ابوسفیان به عباس گفت: چگونه
آ نها را دعوت کنم تا به آن اطمینان کنند؟
رسول خدا 6 فرمود: به آ نها بگو، هر کسی بگوید: لا إله الا الله وحده لا شریک له و أن محمدا رسول
الله و دست از جنگ بردارد درامان است. و هر کسی کنار کعبه بنشیند و سلاحش را زمین بگذارد درامان است.
عباس م یگوید: عرض کردم، ای رسول خدا! ابوسفیان مردی است که فخر و مباهات را دوست دارد، پس
اگر به او امتیاز ویژ های بدهید خوب است. حضرت فرمود: هر کسی به خان ه ابوسفیان برود در امان است.
ابوسفیان با تعجب پرسید: خان ه من؟!
پیامبر 6 فرمود: بله، خان هی تو. سپس افزود: و هر کسی که در خان هاش را ببندد درامان است.
ابوسفیان برخاست تا برود، اما من به رسول خدا عرض کردم: ابوسفیان فردی ذاتا حیل هگر است و الان
مشاهده کرده که مسلمانان پراکند هاند و آتش زیاد روشن کرد هاند تا زیاد جلوه نمایند.
حضرت فرمود: خود را به او برسان و او را در همین دره نگه دار تا از لشکر خدا سان ببیند!
من خود را به او رسانده و شب او را در خیمه خود نگه داشتم تا فردا از لشگر سان ببیند.
شیخ صدوق در اکمال الدین آورده: ابوسفیان پیش خود گفت: آیا کسی کاری را م یکند که من کردم؟!
من با پای خودم آمدم و دست در دست او گذاشتم، آیا نم یتوانستم هم پیمانان خود را گرد آورم و در
مقابل او بایستم؟ شاید م یتوانستم او را دفع کنم؟! در همین افکار بودم که رسول خدا 6 از خیمه خود
به او فرمود: ای ابوسفیان، اگر خدا بخواهد تو را خوار و ذلیل م یکند. 2
1 . مغازی واقدی، ج 2، ص 816 و تاریخ تحلیلی اسلام، ج 4، ص 177 .
2 . اکمال الدین، ص 312 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 180 .

5. رژه لشگر اسلام قبل از فتح مکّه
رسول خدا 6 سپاه خود را مهیا کرد تا از آ نها سان ببیند. بن یسلیم که هزار نفر بودند، به فرماندهی
خالد بن ولید، در پیشاپیش لشکر اسلام حرکت کردند. وقتی خالد به موازات عباس و ابوسفیان رسید، سه
بار تکبیر گفت و مسلمانان به دنبال او تکبیر گفتند. ابوسفیان از عباس پرسید: این چه کسی بود؟ جواب
داد: خالد بن ولید.
ابوسفیان گفت: همان جوان خودمان؟ جواب داد: بله.
سپس زبیر بن عوام با مهاجران و بادی هنشینان عبور کرد. او نیز تکبیر گفت.
سپس ابوذر غفاری و بریدة بن حصیب و بسر بن سفیان با عد های دیگر از مجاهدان عبور کردند و تکبیر
گفتند و ابوسفیان از نام آ نها پرسید و از عباس سؤال م یکرد: ای نها با ما چه کار دارند؟!
انصار چهار هزار نفر بودند که پانصد اسب داشتند و مهاجران هفتصد نفر بودند که سیصد اسب داشتند.
هر طایفه از انصار با پرچم و عَلمَی بودند و در میان آ نها هزار نفر خود را چنان با زره و کلاهخود مسلح
کرده بودند که جز چش مهایشان دیده نم یشد. برای همین به آ نها «الکتیبة الخضراء » یعنی گردان
سیا هپوش گفته شد.
وقتی کتبی ه خضراء پیش آمد، گرد و غباری زیاد از زیر سم اسبان به هوا برخاست. پیامبر 6 پرچم
خود را به دست سعد بن عباده خزرجی داده بود و او جلوی کتیبه )گردان سواره نظام( حرکت م یکرد.
هنگامی که سعد با پرچم پیامبر از جلوی ابوسفیان گذشت، فریاد زد: ای ابوسفیان! امروز روز انتقام است،
امروز روزی است که حرم تها شکسته م یشود! و همراهان سعد آن را تکرار کردند.
سپس رسول خدا 6 پیش آمد در حالی که بر ناق هی «قصواء » سوار بود و با نصف برُد یمانی قرمز یا
سیاه، عمام های بدون تحت الحنک به سر بسته بود و در میان یاران خود حرکت م یکرد. ابوسفیان گفت:
ای ابوالفضل! هیچ گاه چنین کتیب های )گردان سوار های( ندیده بودم و هیچ کس هم چنین کتیب های را
برای من توصیف نکرده بود. سبحان الله! هیچ کس چنین نیرویی ندارد و نم یتواند آن را فراهم کند. به
درستی که پادشاهی برادرزاد هات چه بزرگ و باشکوه شده است!
عباس در جواب او گفت: این پادشاهی نیست، نبوت است! و ابوسفیان، گفت: آری همین طور است.
رسول خدا 6 پیش آمد تا به موازات ابوسفیان رسید. ابوسفیان پیامبر 6 را صدا زد و گفت: ای

رسول خدا، آیا تو به قتل و غارت قومت دستور داد های؟ همانا سعد و همراهان او وقتی از کنار ما گذشتند،
گفتند: ای ابوسفیان، امروز روز انتقام است؛ امروز روزی است که حرم تها شکسته م یشود؛ امروز روزی
است که خدا قریش را خوار م یگرداند. من تو را قسم م یدهم که به قوم خود رحم کنی؛ همانا تو
نیکوکارترین و مهربا نترین و نزدی کترین فرد نسبت به آ نها م یباشی.
عباس به پیامبراکرم 6 عرض کرد: ای رسول خدا، بعید نم یدانم که سعد قصد حمله نداشته باشد.
برای همین پیامبر اکرم 6 به علی 7 فرمود: خود را به او برسان و پرچم را از او بگیر و خودت پرچم
را وارد شهر مکه کن.
علی 7 پیش رفت و پرچم را از او درخواست کرد. سعد نیز بدون هیچ چون و چرایی پرچم را به او
تحول داد؛ این چنین لشگر اسلام آماده ورود به شهر مکه گردید. 1
واقدی روایت م یکند: عباس به ابوسفیان گفت، وای بر تو، بشتاب و قوم خود را دریاب، قبل از این که
رو در روی لشکر اسلام قرار گیرند.
ابوسفیان حرکت کرد و پیش از همه از طرف کوه کُداء )در بالای مکه( وارد شهر شد و با صدای بلند
فریاد زد: ای جماعت قریش! این محمد است که با لشگر گران که نظیر آن را ندید هاید به شما رو آورده
است. هر کس وارد خان ه ابوسفیان شود در امان است. او همین طور این خبر را اعلان م یکرد و پیش
م یرفت تا در خانه بر همسرش هند دختر عتبه، وارد شد. هند از او پرسید: چه خبر؟ ابوسفیان گفت: محمد
با ده هزار نفر که غرق در سلاح م یباشند پیش آمده است. محمد به من گفت اعلان کنم: هر کسی وارد
خان هام شود درامان است و هر کسی سلاحش را به زمین بگذارد در امان است. هند گفت: خدا رویت را
سیاه کند که پیا مآور بدی برای قومت م یباشی! سپس سبیل او را گرفت و به دیگران گفت: این چاق و چله
ب یخاصیت را بکشید که پیا مآور بدی برای قومش است. ابوسفیان گفت: وای بر شما! حر فهای بیهوده این
ضعیفه شما را مغرور نکند. او با لشگری آمده است که نظیر آن را ندید هاید. هر کسی وارد خان هی ابوسفیان
شود در امان است. آ نها گفتند: خدا تو را بکشد، خان هی تو چه مشکلی را از ما حل م یکند؟
ابوسفیان گفت: و هر کسی درِ خان هاش را به روی خود ببندد در امان است و هر کسی در مسجد الحرام
برود در امان است. وای بر شما! من چیزی را دید هام که شما ندید هاید؛ من مردانی جنگی و اسلحه و
مهماتی را دید هام که هیچ کس قدرت مقابله با آن را ندارد.
1 . ارشاد، ج 1، ص 134 ؛ مغازی، ج 2، ص 822 و تاریخ تحلیلی اسلام، ج 4، ص 183 .

6. ورود سپاه اسلام و فتح مکه
در آستان هی ورود به مکه، مسلمانان پیشتاز در «ذی طوی » که اکنون در محدود هی مکه قرار دارد،
توقف کردند تا به یکدیگر ملحق شوند و ببینند رسول خدا 6 چه م یگوید:
حضرت وقتی به «ذی طوی » رسید لشکر خود را سه قسمت کرد تا هر کدام را از ناحی های به درون
مکه بفرستد. زبیر بن عوام را فرمانده جناح چپ قرار داد و خالد بن ولید را فرمانده جناح راست قرار داد.
فرماندهی کتیب ه انصار را به سعد بن عباده سپرد و سپس به علی 7 واگذار کرد. دو سپاه از پایین مکه و
یکی از بالای مکه وارد شدند و رسول خدا 6 به آنان دستور داد که در مکه با کسی درگیر نشوند، مگر با
کسی که قصد جنگ داشته باشد و عد های که رسول خدا 6 خون آ نها را هدر اعلام کرد و از مسلمانان
خواست هر کجا آنان را دیدند، حتی اگر چسبیده به پرده کعبه باشند، بکشند. البته بعداً بیشتر این افراد نیز
بخشیده شدند. این افراد عبارت بودند از: عکرمة بن ابی جهل )بخشیده شد(، هبار بن أسود )بخشیده شد(،
عبدالله من سعد بن ابی سرح )بخشیده شد(، مقیس بن صباب ه لیثی )در فتح مکه کشته شد(، حویرث بن نقید
)کشته شد(، وحشی قاتل حمزه )بخشیده شد( حویرت بن الطلال خزاعی )به دست علی 7 کشته شد(.
و از زنان، هند دختر عتبة بن ربیعه و همسر ابوسفیان )بخشیده شد(، دو کنیز آواز هخوان که در جنگ احد
اشعاری در هجو پیامبر خوانده بودند به نا م قریبه و قرنیا )یکی کشته شد و یکی فرار کرد و بعد امان گرفت(.
سپاه اسلام وارد مکه شد و تنها از ناحی های که فرماندهی آن به عهده خالد بن ولید بود، با مقاومت
روبرو شد. آن هم به این دلیل بود که عکرمة بن اب یجهل و صفوان بن امیه و سهیل بن عمرو افرادی را
در «خَندمَه » جمع کردند تا با مسلمانان مقابله کنند. آنان با دیدن نیروهای خالد، به آنان تیراندازی کردند
و شمشیرهایشان را کشیدند و به خالد گفتند: هرگز نم یگذاریم بدون جنگ و خونریزی وارد شهر شوید!.
خالد به اصحابش گفت: با آ نها بجنگنید؛ و آنان شکست سختی خوردند و برخی کشته و برخی فرار
کردند و در نتیجه بیست و چهار نفر از آ نها کشته شدند و چهار نفر از «هُذیل یها » به شهادت رسیدند.
هنگامی که رسول خدا 6 بر تنگ هی «اذاخر » )امروز خُرمانیه نامیده م یشود( مشرف شد، نگاهی به
خان ههای مکه انداخت و خدا را به خاطر این پیروزی حمد و ثنا گفت.
جابرب نعبدالله انصاری م یگوید: من همراه پیامبر بودم. ما در «ابطح » در جهت شعب اب یطالب، همان جایی
که رسول خدا 6 و بن یهاشم سه سال در آن جا محاصره شده بودند، توقف کردیم. در آن جا پیامبر 6 به
من فرمود: ای جابر! این جا در مدتی که قریش به علت کفر خود بر ضدّ ما هم قسم شده بودند، منزلگاه ما بود.

آن روز جمعه بیستم ماه مبارک رمضان بود و پیامبر خدا 6 از آن جا برق شمشیرها را در خندمه
دید و پرسید: این درگیر یها چیست؟ مگر همه را از جنگ منع نکرده بودم؟ عرض شد: ای رسول خدا!
خالد است که وارد جنگ شده و اگر آ نها شروع نم یکردند، او وارد جنگ نم یشد.
رسول خدا 6 فرمود: خدا به خیر بگذراند.
اقدام پیامبر خدا در فراهم آوردن سپاهی انبوه با بیش از ده هزار نفر و رعایت اصل پیش دستی و
مخفی داشتن مقصد اصلی و آماده نبودم قریش برای تجهیز نیرو و امکانات، عامل مهمی برای فتح مکه
با کم ترین درگیری بود. همین طور تدبیر حضرت برای رام کردن افرادی مانند ابوسفیان، با نشان دادن
سپاه اسلام به او و شکسته شدن مقاومت و شخصیت ابوسفیان پیش از فتح مکه، رمق باقی مانده در
قوای قریش را از بین برد.
در فتح مکه حضرت فاطمه 3 نیز حضور داشت. وقتی امُّ هانی خواهر امام علی 7 دو تن از مشرکان
را پناه داده بود، حضرت امیر 7 قصد کشتن آن دو را در خانه او کرد و امُّ هانی مانع شد. پس از آن برای
گرفتن پناه نزد رسول خدا 6 آمد که آن جا فاطمه 3 را دید و به او از برادرش گله کرد، امُّ هانی
م یگوید: فاطمه از برادرم بر من سخ تگیرتر بود و به من گفت: آیا تو هم مشرکان را پناه م یدهی؟ رسول
خدا 6 درخواست امّ هانی را پذیرفت و به احترام او گفت: کسی را که تو پناه دادی من نیز پناه م یدهم. 1
زمانی که رسول خدا 6 برای نخستین بار به مسجد وارد شد، تکبیر م یگفت و مسلمانان همراه آن
حضرت نیز تکبیر م یگفتند. شماری از مشرکان نیز بر فراز کو هها این صحنه را تماشا م یکردند. حضرت
طواف کرد و پس از آن سراغ ب تها رفت. در آن زمان سیصد و شصت بت در کعبه بود که بزر گترین
آ نها «هُبَل » بود. حضرت با چوب دستی خود بر یک یک ب تها م یزد و با خواندن آیه «جاءَ الحَْقُّ وَ
زَهَقَ البْاطِ ل 2» آنان را بر زمین م یانداخت. این ب تها در کنار دیوارهای بیرونی کعبه نصب شده بودند.
حضرت پس از ورود به داخل کعبه تصویرهایی که از ابراهیم 7 و ملائکه و مریم بر دیوارهای درون
کعبه بود، محو کرد.
امام علی 7 فرمود: در آن روز رسول خدا 6 مرا برداشت و تا کنار کعبه برد. آ نگاه فرمود: بنشین؛
من نشستم، حضرت بر شان هی من قرار گرفت و فرمود: برخیز، زمانی که ضعف مرا در برخاستن دید،
1 . المغازی، ج 2، ص 830 و تاریخ تحلیلی اسلام، ج 4، ص 627 .
2 . اسراء، آیه 81 .

فرمود: بنشین؛ من نشستم. حضرت از شان هی من پایین آمد و خود نشست و فرمود: بر شان هی من بالا
برو. بر شان هی آن حضرت قرار گرفتم و آن حضرت برخاست و فرمود: بت بزرگ )هبل( قریش را بینداز.
آن بت از مس ساخته شده بود و اطراف آن به می خهایی در زمینه بسته شده بود. حضرت فرمود تا آن را
تکان داده و بر زمین اندازم، و من چنین کردم.
در نقلی آمده: پیامبر 6 هر اثری که از شرک در مسجد الحرام بود، محو کرد.
حضرت پس از طواف، سر خود را با آب زمزم شست. مسلمانان اطراف حضرت، قطرات آبی را که از
سر حضرت م یریخت به قصد تبرک برداشته و به خود م یمالیدند.
7. خطب هی فتح و عفوعمومی
شیخ کلینی از امام صادق 7 روایت م یکند: رسول خدا 6 چارچوب درِ کعبه را گرفت و با صدای
بلند فرمود: «لَا إلِهََ إلَِّا الله وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لهَُ صَدَقَ وَعْدَهُ وَ نصََرَ عَبدَْهُ وَ هَزَمَ الحْأَْزَابَ وَحْدَ ه » چه م یگویید و چه
گمان م یکنید؟
گفتند: خیر و نیکی م یگوییم و امید خیر داریم. برادری بزرگوار و برادرزاد های بزرگوار م یباشد که
قدرت یافت های.
رسول خدا 6 فرمود: همان را م یگویم که برادر یوسف فرمود: «لا تثَْریبَ عَلیَْکُمُ الیَْوْمَ یغَْفرُِ الله لکَُمْ وَ
هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمی ن؛ 1 امروز سرزنشى بر شما نیست. خدا شما را م ىآمرزد و او مهربا نترین مهربانان اس ت. »
همانا خداوند مکه را از روزی که آسما نها و زمین را آفرید، حرام نموده است و تا روز قیامت حرمت
خواهد داشت و شکاری در آن صید نم یشود و درختی قطع نم یگردد و گیاهی بریده نم یشود و چیزی
که پیدا م یشود، جز برای کسی که دنبال صاحبش م یگردد، حلال نیست.
عباس عرض کرد: ای رسول خدا، قطع گیاهان حرام بوده جز گیاه «إذِخِر » )خوشبو( که برای قبرها و
خان هها به کار م یرود، رسول خدا 6 فرمود: مگر إذخر.
ای مردم، حاضران به غائبان برسانند که خداوند تبارک و تعالی به وسیله اسلام، غرور، نخوت جاهلیت
و فخرفروشی به پدران و خاندان را از میان برده است. ای مردم، شما از نسل آدم هستید و آدم از گِل بوده
1 . یوسف، آیه 92 .

است. آگاه باشید که بهترین و گرام یترین شما نزد خدا، باتقواترین و مطی عترین فرد نسبت به خداوند است.
آگاه باشید که عربیت، پدر ما نیست، عربی تنها یک زبان است و هر کسی عملش کم باشد، حسب و
نسب او را به جایی نم یرساند.
آگاه باشید که هر خو نخواهی، ستم و داد خواهی یا ریاستی که در جاهلیت بوده، الان زیر این پایم
خواهد بود تا روز قیامت، مگر خدمت و کلیدداری کعبه و سقایت حاجیان، که این دو به صاحبانش
بازگردانده م یشود.
آگاه باشید که همسای ههای بسیار بدی برای پیامبر خدا بودید. او را تکذیب کردید و از مکه بیرون راندید
و در کار او مانع ایجاد کردید. حتی به این مقدار راضی نشدید و به سرزمین من آمدید و با من جنگیدید!
با این همه، بروید که همگی آزاد هستید.
مسلمان برادر مسلمان است و در مقابل دیگران ید واحده هستند و خو نشان هم تراز است. دور
افتاد هگانشان به ایشان برگردانده م یشود و ک مترینشان م یتواند از سوی آنان به کسی امان بدهد. 1
شعار رسول خدا 6 در برابر مردم مکه این بود: «الْإسِْلَامُ یجَُبُّ ماَ قبَلْ ه » یعنی به محض این که کسی
اسلام را پذیرفت، از گذشت هاش چش مپوشی م یشود.
عنوان «طلقا » یا آزادشدگان نیز اشاره به قریشیانی داشت که در اصل اسیر پیامبر در فتح مکه بودند،
و پیامبر بر آ نها منت گذاشت و آزادشان کرد و فرمود: شما آزادشدگان هستید. این نام «سوء پیشین های »
بود که همیشه در پرونده مشرکان لجوج مکه که هنگام فتح این شهر یا در سال بعد آن مسلمان شدند،
باقی ماند. حسان بن ثابت در شعری اشاره کرده است که شمشیرهای انصار، ابوسفیان را در مکه به
صورت یک برده و بنی عبدالدار را به صورت کنیزان درآورده است. 2
اذان بلال در روز فتح مکه
طبری از امام صادق 7 روایت کرده است: ظهر فرا رسید و بلال به دستور رسول خدا بالای کعبه
رفت و اذان گفت. مکرمة بن ابی جهل گفت: به خدا قسم دوست نداشتم ببینم، بلال بر بالای کعبه
عرعر م یکند! و عتاب بن اسُید گفت: شکر خدای را که ابوعتاب مرد و نبود تا این روز را ببیند که بلال
1 . بحار الأنوار، ج 20 ، ص 127 ؛ فروع کافی، ج 1، ص 126 ؛ سیره ابن هشام، ج 4، ص 54 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4،
ص 196 .
2 . تاریخ سیاسی اسلام، سیر هی رسول خدا، ص 629 .

بر بالای کعبه ایستاده است! با انصا فترین آ نها سهیل بن عمرو بود که گفت: کعب ه خان ه خداست و این
را م یبیند و اگر بخواهد آن را تغییر م یدهد. ابوسفیان گفت: من چیزی نم یگویم؛ به خدا قسم گمان
م یکنم اگر حرفی بزنم این دیوارها محمد را باخبر م یکنند.
ابن هشام اضافه م یکند: آ نها کنار کعبه بودند که پیامبر اکرم 6 بر آ نها وارد شد و فرمود: مطلع
شدم که چه گفتید، و سخنا نشان را برا یشان بازگو کرد. حارث بن هشام و عتاب بن اسید گفتند: به
خدا سوگند هیچ کدام از ما نزد تو نیامد که بگوییم او تو را مطلع کرده است. بنابراین شهادت م یدهیم
که تو پیامبر خدا هستی.
عتاب نیز گفت: به خدا سوگند این سخنان را گفت هایم و از خدا آمرزش م یخواهیم. سپس اسلام آورد
و رسول خدا 6 او را عامل خود در مکه قرار داد. 1
8 . بیعت زنان با پیامبر 6
هر چند پس از فتح مکه مردان و زنان با پیامبر خدا 6 بیعت کردند، اما آی های در مورد بیعت مردان
پس از فتح مکه در قرآن نیامده است، ولی آی های در مورد بیعت زنان وارد شده که هیچ اختلافی در شأن
نزول آن نیست. «یا أیَهَُّا النبَّیُِّ إذِا جاءَکَ المُْؤْمنِاتُ یبُایعِْنکََ عَل ى أنَْ لا یشُْرِکْنَ باِلله شَیْئا وَ لا یسَْرِقنَْ وَ لا یزَْنینَ وَ
لا یقَتْلُنَْ أوَْلادَهُنَّ وَ لا یأَتْینَ ببِهُْتانٍ یفَتْرَینهَُ بیَنَْ أیَدْیهنَِّ وَ أرَْجُلهِنَِّ وَ لا یعَْصینکََ ف ی معَْرُوفٍ فبَایعِْهُنَّ وَ اسْتغَْفرِْ لهَُنَّ الله إنَِّ الله غفَوُرٌ رَحیمٌ؛ 2 اى پیامبر، چون زنان باایمان نزد تو آمدند تا با تو بیعت کنند که چیزى را با خدا شریک
نسازند، و دزدى نکنند، و زنا نکنند، و فرزندان خود را نکشند، و بچ ههاى حرا مزاد هاى را که پ سانداخت هاند
با بهُتان به شوهر نبندند، و در کار نیک از تو نافرمانى نکنند، با آنان بیعت کن و از خدا براى آنان آمرزش
بخواه، زیرا خداوند آمرزند هی مهربان است. »
معمول این است که بیعت برای کمک و یاری در جن گها گرفته م یشود و از ز نها چنین انتظاری
نم یرود. برای همین شیخ طوسی در تفسیر تبیان گفته است: علت بیعت با زنان با توجه به این که آنان
اهل جنگ و جهاد نیستند، این بوده است که آ نها در مورد اموری که مربوط به دین و همسرانشان
م یباشد، با پیامبر پیمان ببندند تا به وسیل ه زنان احکام اسلام مورد ب یاعتنایی قرار نگیرد و پیامبر
اکرم 6 برای تأکید در عمل به احکام و قوانین اسلامی از آ نها بیعت گرفت.
1 . إعلام الوری، ص 226 ؛ سیره ابن هشام، ج 4، ص 56 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 199 .
2 . ممتحنه، آیه 12 .

طبرسی در مجمع البیان روایت م یکند: رسول خدا 6 وقتی در کوه صفا بود با زنان بیعت کرد و
عمر بن خطاب پایی نتر از وی نشسته بود. پیامبر اکرم 6 فرمود: با شما بیعت م یکنم که چیزی را
شریک خدا قرار ندهید. هند دختر عتبه، همسر ابوسفیان از ترس این که رسول خدا 6 او را بشناسد،
نقاب زده و به صورت ناشناس در مجلس حاضر شده بود و حضرت در آن روز، از مردان فقط بر سر
اسلام و جهاد بیعت گرفته بود، برای همین هند گفت: تو از ما بر سر چیزی بیعت م یگیری که از مردان
چنین بیعتی نگرفتی؟!
رسول خدا 6 در مورد سخن او سکوت کرد و در ادامه سخنانش فرمود: و از شما بیعت م یگیرم
که دزدی نکنید. در همین حال ابوسفیان در گوش های ایستاده بود و حر فهای آ نها را م یشنید که هند
گفت: ابوسفیان مرد خسیسی است، برای همین مقداری از مالش را بدون اجاز هاش برم یدارم و نم یدانم
که حلال است یا نه؟! ابوسفیان گفت: آن چه را قبلاً برداشت های و مصرف کرد های برای تو حلال است.
رسول خدا 6 او را شناخت. خندید و پرسید: آیا تو دختر عتبه هستی؟ جواب داد: بله یا رسول الله،
از گذشت هها بگذر، خدا از تو بگذرد! رسول خدا 6 در ادامه سخنانش فرمود: و زنا نکنید. هند دوباره به
سخن آمد و گفت: مگر زن آزاد هم تن به زنا م یدهد؟! عمر بن خطاب به خاطر رابط های که بین او و
هند در جاهلیت بود به خنده افتاده! سپس فرمود: و فرزندان خود را نکشید. هند گفت: آ نها را در کودکی
بزرگ کردیم و در بزرگی آ نها را کشتید. )منظور او فرزندش حنظلة بن اب یسفیان بود که در بدر به دست
علی بن اب یطالب کشته شده بود(. رسول خدا 6 لبخندی زد و فرمود: و به کسی بهتان نزنید. هند
گفت: به خدا قسم که بهتان و افتراء زشت است و ما را جز به مکارم اخلاق و راه رشد، امر نم یکنی. در
ادامه حضرت این آیه شریفه را خواند: «لا یعَْصینکََ ف ی مَعْرُو ف.ٍ..؛ در معروف از تو نافرمانی نکنند. » هند
گفت: وقتی به این مجلس آمد هایم، منظور ما این بوده است که در هیچ معروفی از تو نافرمانی نکنیم.
امُّ حکیم دختر حارث و همسر عکرمه گفت: ای رسول خدا، آن معروفی که خداوند به ما فرمان داده
است که در آن از تو نافرمانی نکنیم، چیست؟ حضرت 6 فرمود: در مصیب تها به گون ههای خود سیلی
نزنید و صور تهای خود را نخراشید و موهای خود را نکنید و گریبا نهای خود را چاک نکنید و لبا سهای
خود را سیاه نکنید و آه و واویلا به راه نیندازید.
سپس پرسید: ای رسول خدا 6 چگونه با تو بیعت کنیم؟ فرمود: من با زنان دست نم یدهم، و به
آ نها فرمود: دس تهای خود را برای بیعت در این ظرف آب فرو ببرید. 1
1 . تفسیر تبیان، ج 9، ص 588 ؛ بحار الأنوار، ج 21 ، ص 134 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 207 .

9. پیامدهای فتح مکه
رسول خدا 6 پس از فتح مکه گرو ههایی را به اطراف فرستاد تا ب تهای برجای مانده قبیل هها را از
بین ببرند. عمروعاص با گروهی برای شکستن بت «سواع » که متعلق به «هذیل » و در منطقه «رُهاط »
بود، عازم آن دیار شد. پرد هدار بت گفت: تو قدرت ویران کردن بت را نداری. عمرو گفت، چرا؟ گفت:
چون تو از این کار جلوگیری م یشوی؛ اما او علاوه بر بت، محلی که ثرو تهای بخشیده شده به بت در
آن بود را نیز ویران کرد.
پرد هدار که دید بت خراب شد و حادثه غیرمنتظر های رخ نداد، اسلام آورد.
سعد بن زید أسهلی با بیست سوار به منطقه «مُشَللّ » رفت و بت «مناة » که بت دو قبیله اوس و خزرج
و قبیله غَسّان بود را ویران کرد.
در تمام خان ههای مکه نیز ب تهایی وجود داشت و رسول خدا 6 اعلام کرد: هر کسی به خدا و
رسول ایمان آورده، اگر بتی در خانه دارد، آن را بکشند یا بسوزاند. 1
پس از فتح مکه، قدرت سیاسی شرک شکسته شد و مکه پس از بیست سال مقاومت در برابر اسلام،
با تدبیر رسول خدا 6 تحت حاکمیت اسلام درآمد. مه مترین جلوه این تدبیر، در فتح بدون خونریزی
آن بود. آن هم در حادث های بزرگ چون فتح مکه که میان دو دشمن دیرین و باسابقه حوادثی چون بدر
و احد اتفاق افتاده بود. این آیه شریفه در این باره نازل شد: «وَ هُوَ الذَّی کَفَّ أیَْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أیَْدِیَکُمْ عَنْهُمْ
ببِطَْنِ مکََّةَ منِْ بعَْدِ أنَْ أظَْفَرَکُمْ عَلیَْهمِْ وَ کانَ الله بمِا تعَْمَلوُنَ بصَیرا؛ً 2 او همان کسى است که در دل مکّه پس از
پیروز کردن شما بر آنان، دس تهاى آنان را از شما و دس تهاىِ شما را از ایشان کوتاه گردانید، و خدا به
آنچه م ک‏ىنید همواره بیناس ت. »
خداوند دلیل بازداشتن مسلمانان از خونریزی را این م یداند که در میان مردم مکه، مسلمانانی بودند که
ایمان خود را پنهان م یکردند و در صورت بروز جنگ ممکن بود آنان نیز از بین بروند: «هُمُ الذَّینَ کَفَرُوا
وَ صَدُّوکُمْ عَنِ المَْسْجِدِ الحَْرامِ وَ الهَْدْیَ مَعْکُوفاً أنَْ یَبْلُغَ مَحِلهَُّ وَ لوَْ لا رِجالٌ مُؤْمنُِونَ وَ نسِاءٌ مُؤْمنِاتٌ لمَْ تعَْلَمُوهُمْ أنَْ
تطََؤُهُمْ فتَصُیبکَُمْ منِهُْمْ معََرَّةٌ بغَِیْرِ عِلمٍْ لیُِدْخِلَ الله ف ی رَحْمَتهِِ منَْ یشَاءُ لوَْ تزََیلَّوُا لعََذَّبنْاَ الذَّینَ کَفَرُوا منِهُْمْ عَذابا ألَیماً؛ 3
1 . المغازی، ج 2، ص 870 و تاریخ تحقیقی اسلام، ج 4، ص 630 .
2 . فتح، آیه 24 .
3 . فتح، آیه 25 .

آنان بودند که کفر ورزیدند و شما را از مسجد الحرام بازداشتند و نگذاشتند قربانى شما که بازداشته
شده بود به محلشّ برسد، و اگر ]در مکّ ه[ مردان و زنان با ایمانى نبودند که ممکن بود ب ىآنکه آنان را
بشناسید، ندانسته پایما لشان کنید و تاوا نشان بر شما بماند ]فرمان حمله به مکّه م ىدادی م[ تا خدا هر
که را بخواهد در جوار رحمت خویش درآورد. اگر ]کافر و مؤم ن[ از هم متمایز م ىشدند، قطعا کافران را
به عذاب دردنا ىک معذّب م ىداشتیم. »
فتح مکه نقطه آغاز رشد تصاعدی اسلام در جزیرة العرب بود. تصور تسلط رسول خدا 6 بر مکه،
برای اعراب غیرممکن بود. قریش با قدرت فو قالعاده خود و حمایت قبایل زیاد از او، شکست ناپذیر
م ینمود. به ویژه که خود را صاحب حرم م یدید و برای خود قداستی قائل بود که باید خدا و خدایان از
او دفاع کنند، و البته نکردند.
گفته شده: اعراب در زمان فتح مکه م یگفتند: ببینید اگر محمد 6 بر قریش غلبه یافت، راستگوست.
راوی این سخن م یگوید: وقتی خبر فتح مکه به ما رسید، هم هی قبایل اقدام به پذیرش اسلام کردند.
زمانی که رسول خدا 6 از «ذی الجوشن ضبابی » خواست اسلام را بپذیرد، او گفت: وقتی اسلام را
م یپذیرد که او بر کعبه پیروز شود.
در جای دیگر گفته شده است: «لا تذلّ العرب حتی یذلّ اهل مکه؛ تا اهل مکه اسلام را نپذیرند، عرب
آن را نم یپذیرد .»
فضاله نیز که در روز فتح مکه مسلمان شد، آن روز را روز نابودی شرک دانست. 1
رسول خدا 6 در فتح مکه کسی را بر پذیرش اسلام مجبور نکرد و هر کسی به انتخاب خودش
مسلمان شد. گرچه بسیاری از مشرکان بدسابقه برای بخشیده شدن و امان گرفتن مسلمان شدند، اما
افراد زیادی تا سال نهم و اندکی پس از آن بر شرک خود باقی بودند.
پیامبر خدا 6 در مدتی که در مکه بود، در خان های ساکن نشد و در خیمه به سر برد. خیمه حضرت
در منطق هی «حجون » زده شده بود و برای اقامه نماز عازم مسجد الحرام م یشد. گویا خان هی حضرت
در مکه را عقیل، پس از هجرت پیامبر 6، تصاحب کرده بود. لذا وقتی از حضرت خواستند در خان هاش
ساکن شود، فرمود: مگر عقیل برای ما خان های گذاشته است؟ گفته شد: در منازل دیگران اقامت کن.
فرمود: به خان ه دیگران نم یروم.
1 . تاریخ سیاسی اسلام، سیره رسول خدا، ص 632 .

روایتی نیز هست که: عقیل خانه رسول خدا و خواهران و برادرانش را در مکه فروخته بود. شاید یکی
از دلایل توقف نکردن پیامبر خدا 6 در مکه و حتی سکونت در خان ههای مکه، این بود که حضرت
نم یخواست انصار گمان کنند که او آنان را ترک کرده است. یک بار نیز به آنان فرمود: من به سوی خدا
و شما هجرت کرد هام؛ حیات و ممات من، حیات و ممات شماست. 1
در فتح مکه حدود دو هزار نفر از مردم این شهر به لشکر اسلام پیوستند، هر چند هم هی آنان مسلمان
نبودند اما روشن بود به زودی مسلمان خواهند شد. این اسلام آوردن، ارزش اسلام آوردن پیش از فتح
مکه را نداشت. خداوند این مطلب را به صراحت بیان کرده است: «...لا یسَْتوَی منِْکُمْ مَنْ أنَفَْقَ منِْ قبَْلِ الفَْتْحِ
وَ قاتلََ أوُلئکَِ أعَْظَمُ دَرَجَةً منَِ الذَّینَ أنَفَْقُوا منِْ بعَْدُ وَ قاتلَُوا وَ کُلا وَعَدَ الله الحُْسْن ى وَ الله بمِا تعَْمَلُونَ خَبیرٌ؛ 2 کسانى
از شما که پیش از فتح مکّه انفاق و جهاد کرد هاند، با دیگرا ن یکسان نیستند. آنان از حیث درجه بزر گتر
از کسان ى هستند که بعدا به انفاق و جهاد پرداخت هاند، و خداوند به هر کدام وعده نیکو داده است، و خدا
به آنچه م کىنید آگاه است. »
دلیل این برتری نیز روشن است. فتح مکه سبب شد تا نو مسلمانان از یک امتیاز دیگر ب یبهره شوند
و آن هجرت بود، زیرا ضرورت هجرت و رهایی از آزار و اذیت مشرکان برطرف شده بود و مسلمانان
به راحتی م یتوانستند در مکه اقامت داشته و اسلام خود را اظهار کنند. پیامبر در همین باره فرمود: «لا
هجرة بعد الفتح »، یعنی پس از فتح مکه دیگر هجرت نیست. 3
1